Thursday 29 November 2007

بیا دوستی‌هایم را قسمت کنم

چیزهایی هست که ساخته می‌شه، چیزهایی که نوشته می‌شه، چیزهایی که گرفته می‌شه، چیزهایی هم هست که گفته می‌شه.
نگاه‌هایی که دیده می‌شه.

حس ِ علاقه‌ی ِ وصف ناپذیر ِ من، به تُرک‌هایی که معصومانه و مهربانانه می‌نگرند.
حس ِ وجود عقربه‌های سرد و خشک ِ ساعت ِ دیواری.
پوست ِ سر ِ آفتاب‌خورده‌ای که از ورای ِ موهای ِ کم‌پشت ِ منشی به چشم می‌خورد.
پاهای ِ پر مو؛ و چکمه‌های بلند ِ قفل و بست‌دار.

ساعت‌های ِ پیاپی ِ 2000؛

هر چه که هست، زندگی جریان دارد.
[اما، ...] درست زیستن از هر‌کسی بر نمی‌آید.

احتیاج ِ آدم، عدم ِ آگاهی ...


گاه تشکر‌های شفاهی ِ یک دوست،
آن‌چنان اثر ندارد که یک SMS به دادم می‌رسد.

Wednesday 28 November 2007

روزها

همواره گفته‌است:

عقل داشته باشید.

نمی‌بیند؛

دیده شده،
یک مدار ِ منطقی در این دنیا به من تعلق دارد
برای ِ رسیدن به کمال، رحمت باید داشت.
ندیدند.

این روزها همه‌ی ِ درها با کارت‌های الکترونیک باز می‌شود.

عبور از رنگ‌ها فیلتر دارد، کلید می‌خواهد، اما؛

گویی در انتهای ِ رنگین‌کمان، کوزه‌ی ِ طلایی، انتظارم را می‌کشد،
سر خوردن راحت است.


این،
داستان ِ سفر ِ عجیبی با یک غریبه بود.

Tuesday 20 November 2007

در جست‌و‌جوی ِ زمان ِ از دست رفته

امروز باران می‌آید
توقفگاه ِ سر ِ کوچه‌ی ِ قدرشناسی

امشب باران می‌آید
تی‌شرتی با نوشته‌های ِ نارنجی، آستین‌های ِ حلقه‌ای ِ سفید

نارنجی، بنفش
روزها، شب‌ها

روزگار ِ گذشته، روزگاران ِ نیامده؛

زمان ِ بازیافته؛ در جست‌و‌جوی ِ زمان ِ از دست رفته.

شصت روز،
هیجان‌انگیز و پر افت‌و‌خیز؛
در آمد‌و‌شد،
با آرامش و خودداری،
به استقبال ِ آینده‌ی ِ نیکو.

گذشته خود را ظاهرمی‌سازد؛
آینده انتظار ِ تکرار ِ گذشته را می‌کشد.

این تمنا گاهی است،
می‌خواستم زمزمه کنم؛
جوینده‌ی ِ زمان‌های از دست‌رفته، زمان‌هایی را بازخواهد‌یافت.

Tuesday 13 November 2007

دوستی می‌میرد

انسان، از آن چیزی که بسیار دوست می‌دارد، خود را جدا می‌سازد؛
در اوج ِ تمنا نمی‌خواهد؛
دوست می‌دارد، ولی در‌عین‌حال می‌خواهد که متنفر باشد؛
امیدوار است، اما امیدوار است که امیدوار نباشد؛


همواره به‌یاد می‌آورد که می‌خواهد فراموش کند.

نور می‌میرد

چند شب ِ پیش خواب دیدم،
آفتاب هفته‌ای یک‌بار خواهد درخشید.

از بودن و نبودنش،
از خوبی و بدی‌اش،
از اعتماد و بی‌اعتمادی‌اش،
از غرور و شکسته‌نفسی‌اش.

می‌ترسم...

در میان ِ هفت سیاره‌ی ِ دیگر، من مادر ِ زمین‌ام.
سبز و آبی، با ابرهای ِ سپید و آغوش ِ باز؛ به منفعت نمی‌اندیشم.

پلوتو را بیرون کرده‌اند.

کاش آقاجون بودند و راهنمایی می‌کردند.

احتیاجی ندارم انگار، این طور می‌گویند.

استخوان‌هایم درد می‌کنند؛
دل ِ من می‌شکند، دوستی می‌میرد،
وقتی از بالای ِ دیوار افتادم، انگار چند روزی است کنایه‌وار رو به موت‌ام.

Wednesday 7 November 2007

این نیز بگذرد

باز امشب پاستا داریم

گفتند، روبان آبی برای همدردی با مبتلایان به Alopecia است.

برترین کتاب، کتابی برگزیده‌ی ِ مردم ِ قرن ِ بیستم.

جایی که امروز به آن رسیدم، جایی که هنوز وقت ِ رفتنش فرا نرسیده.
پناه بردم به خدا از شر ِ شیطان ِ رانده شده، حیف سودی نداشته انگار.

کمی شیرین است؟

“13WVSOOq!W”
“WVZ!ZV” ‌ ‌ ‌

حرف از فنجان‌های ِ نارنجی است.

دختری که با پسری است، مرا می‌نگرد. چشم‌های ِ درشت هم دردسر دارد.

موها به رشد خود ادامه می‌دهند.