آن روز که دوباره خورشید طلوع کرد،
روزی که دوباره ترسهایم آغاز شد.
فرار ِ ششساله از آن روز و دوباره آنروز و گذر ِ سریع ِ زمان
آن جرقه که ناخودآگاه زدهشد
و آتشی که همچنان شعلهور است.
دیشب رویای ِ ژاپن را دیدم، سرزمین ِ آفتاب ِ همیشه تابان
آن روز که خورشید غروب نخواهد کرد، فرا میرسد.
به دوردستها مینگرم؛ تصاویری که میدرخشند
و میلههای ِ دیوارهای ِ زندانواری که هر روز در مسیرم از آنها میگذرم.
این روزها گرمای ِ غریبی حس میشود.
گرمایی که با هیچ رادیاتوری برابری نمیکند.