Friday 27 June 2008

سرمای ِ جهنم

آن روز که دوباره خورشید طلوع کرد،
روزی که دوباره ترس‌هایم آغاز شد.
فرار ِ شش‌ساله از آن روز و دوباره آن‌روز و گذر ِ سریع ِ زمان
آن جرقه که ناخودآگاه زده‌شد
و آتشی که هم‌چنان شعله‌ور است.

دیشب رویای ِ ژاپن را دیدم، سرزمین ِ آفتاب ِ همیشه تابان
آن روز که خورشید غروب نخواهد کرد، فرا می‌رسد.

به دوردست‌ها می‌نگرم؛ تصاویری که می‌درخشند
و میله‌های ِ دیوارهای ِ زندان‌واری که هر روز در مسیرم از آن‌ها می‌گذرم.

این روزها گرمای ِ غریبی حس می‌شود.
گرمایی که با هیچ رادیاتوری برابری نمی‌کند.

Tuesday 24 June 2008

تمام ِ آن‌چه نمی‌دانم

در درونم حس ِ عجیبی دارم، خالی
جای ِ خالی ِ ساعت‌های ِ شادی برای ذهنی که نوستالژی ندارد.
برای کسی که خاطره به یادش نمی‌ماند.

ستارگان چشمک می‌زنند، سوسوی ِ عظیمی در دوردست فریاد می‌زند.
می‌شنوم، تا دست دراز می‌کنم خاموش می‌شود، می‌گریزد.
امروز باز به خودم عطر زده‌ام.

روزها به سرعت از پی ِ هم می‌گذرند
من بر جای می‌مانم،

خودم،
اتاقم،
تصویر ِ یک مرد،
بویی که همواره بینی‌ام را پر کرده‌است،
و خاطره‌ی تمام ِ هدیه‌هایش.

کاش همواره از جای ِ زخم‌ها گل بروید.

Tuesday 17 June 2008

ساعت‌های ِ شادی

عجایب ِ دنیای ِ مادی

... سیزده، اختلافی که از یک عدد ِ نحس شروع می‌شود.

هر روز، اتفاق از پس ِ اتفاق
هر روز، ‌یک تلنگر ِ ساده
هر روز، می‌دانی که در این دنیا هیچ به تو تعلق ندارد.

حتی یک عکس ِ ساده
هیچ

می‌خواستم خودکشی کنم. ‌ ‌ ‌ ‌ به یاد ِ ساعت‌های ِ شادی

Sunday 15 June 2008

خیالات ِ یک دیوانه

هیچ‌کس نمی‌خواهد؛ هیچ‌کس را نمی‌خواهم.

زندگی:

امتداد ِ واژه‌هایی که به خاموشی می‌انجامند
هر حرکت
و آن بی‌تفاوتی ِ محض که گویی پس از مدتی جای ِ همه‌چیز را با هم عوض می‌کند.
سکون ِ ممتد ِ دنیای ِ پرهیاهوی ِ من
انفجار ِ هر‌آنچه که صادقانه می‌پرستی
و سرانجام،‌ اجبار به پذیرفتن ِ واقعیت ِ نبودن ِ یک موجود

از پس ِ چشمانی در سایه؛ چرا هر انسان دروغگو است؟

Saturday 7 June 2008

راه به سوی یک هدیه‌ی فراموش‌نشدنی

من و خودم؛
و آن‌کس که هدیه دادن را دوباره آموختم.

من و دیوارها؛
و لحظاتی پیش‌قدم شدن ِ ناخواسته
خواندن ِ کلماتی از اعماق ِ وجود

بنگ...
یک اتفاق و درهای ِ جایی که گویی برای مدتی طولانی بسته‌شده‌اند...
به در می‌کوبم،‌ می‌خواهم دوباره امتحان کنم...

بنگ...
انفجاری از درون...
و آگاهی ِ من از توجه به مخلوقی که روزی نبود؛
و من... که دوباره من شدم.

آن‌گاه که بودن یا نبودن مسئله‌ای نیست

Friday 6 June 2008

روزی بدون ِ فردا

چراغ‌های ِ قرمز که می‌گذرند،
لبخندی معصومانه و مرموز؛
و ...

برو.

آن روزی که گوش‌هایم کر می‌شوند
چشم‌هایم نمی‌بینند
دستی برای لمس‌کردن برایم باقی‌نمانده

آن روز تمام ِ این دستورهای ِ رفتن را جمع خواهم کرد.
یکی بر روی ِ دیگری
آن روز، من:

می‌روم.