آن روز که دوباره خورشید طلوع کرد،
روزی که دوباره ترسهایم آغاز شد.
فرار ِ ششساله از آن روز و دوباره آنروز و گذر ِ سریع ِ زمان
آن جرقه که ناخودآگاه زدهشد
و آتشی که همچنان شعلهور است.
دیشب رویای ِ ژاپن را دیدم، سرزمین ِ آفتاب ِ همیشه تابان
آن روز که خورشید غروب نخواهد کرد، فرا میرسد.
به دوردستها مینگرم؛ تصاویری که میدرخشند
و میلههای ِ دیوارهای ِ زندانواری که هر روز در مسیرم از آنها میگذرم.
این روزها گرمای ِ غریبی حس میشود.
گرمایی که با هیچ رادیاتوری برابری نمیکند.
4 comments:
"آن روز که خورشید غروب نخواهد کرد، فرا میرسد"
حسی شبیه پیشگویی و آرامش، آرامشی شبیه همان گرمای غریب شاید
و عکسی که حس و حالهای دلچسب عجیبی دارد، حس و حالهایی مثل همان دایرههای کوچک نور
...
مثل افسانه های شرقی ... مثل امید ... روزی که خورشید غروب نکند
ترس افسانه های غربی ... مثل بختک ... دو خورشید در غروب
چطور میشود به یاد نیاورد آن پیر پر مهر و لبخند را که گفت: " راست پنداری، هستی و ناچیزی ما بود؛ که بدین گونه. بود همسان داشت با نابود. و بدینسان تنگتر می شد فضای روز، داشت می رفت آتش خورشید ؛ داشت می آمد شب چون دود..." ترسهایت آن زمان ترسند که میدانی گرم است ولی خورشید را از آن سهم هیچ....عریان باش بریان شو آنکه می درخشد از دوردست ، چه می خواهد جز آفتابت ، باشد که تنت دل آویزه ی جنگ افزار تا که دل تیره شب را خواند به هماوردی
ترسم از روزي هست که خورشيد هيچوقت طلوع نکنه ...خورشيدی که گرماش دلم و گرم کنه....يه خورشيد مثل خورشيد زندگي تو...تصوير قشنگی از عشق بود...قلم قشنگی داری...
Post a Comment