Sunday 30 December 2007

!بازی کردن

(یا داستان ِ زندگی ِ من)

از ورای ِ موجودات ِ هوس‌انگیز، دوستی خود را می‌نمایاند.
گرمایی آشنا می‌آید. مانکن‌های ِ مُد، خندان، اتوموبیل‌ها، شهرهای ِ عظیم‌الجثه؛ صدای ِ حرکت ِ زندگی، آسمان‌های خاکستری؛ آدمیانی خندان، که از سرما می‌لرزند و می‌روند.

دوست‌داشته‌شدن‌های ِ گاه‌و‌بی‌گاه، دوست‌داشته‌شدنی که هنوز شروع نشده و پشت پرده مانده.
قوطی‌های ِ کنسروهایی را که می‌خورم، نگه می‌دارم؛ لبه‌هایشان را سمباده می‌زنم تا دست‌هایم را نبُرند.
از خودم عکس گرفتم...؛

از خودم عکس نمی‌خواهم
نمی‌خواهم کسی مرا با عکس‌هایم به یاد آورد
تنها دوست دارم مرا به یاد آورند ...

انسان‌ها در تکاپو و من ثابتم، آن‌چنان آرام که گویی ...
هر از گاهی حرکتی
هر از گاهی شادی
هر از گاهی غم

مرگ آمده‌است.

Thursday 27 December 2007

Radiation

لحظه به لحظه به آدمیان شک می‌کنم، تا آن‌که اتفاقی بیافتد. در دامی گیر افتم؛ بر بخت ِ سیاهم اشک ریزم؛ سر به زیر افکنم.
تا آن‌گاه که نوری می‌تابد، دستی به سویم دراز می‌شود ...
آن هنگام که ابرها کنار می‌روند ...
و یک‌باره گرما ...

غذاها از دهان به سمت ِ معده جریان ندارند.
همه‌جا بوهای ِ عجیبی می‌دهد.
من بر خلاف ِ همیشه بی‌تفاوتم
و مرگ در صبحی غمناک

چراغ‌هایی که دوتا دوتا می‌گذرند تا حضور ِ عینک ِ آفتابی در هوای ِ مه‌آلود را توجیه کنند.
جاده‌ای که آرام سُر می‌خورد.
آرام، آرام، آرام، ...

انسان که همواره انسان است؛ گویا لعنت فرستادن مد شده.

Tuesday 25 December 2007

برزخ ِ زمان

طبیعت ِ آدمی این است که می‌داند که هیچ نمی‌داند.
همین ندانستن هم خود عالمی دارد، گاه شیرین و گاه تلخ.

دوست‌ی گم شده‌است؛ دوست‌ی پرواز می‌کند؛ دوست‌ی می‌گرید؛ دوست‌ی هم، می‌جنگد.
دوست‌ی خودش را برایم لوس کرده‌است.

شش سال و شش قطعه دکلمه‌ی ِ عجیب. سالی یکی؛
زمان ِ زیادی است برای بسیار از اتفاق‌ها.

بهترین دوستی‌ها می‌آیند،
آن‌هایی برقرار می‌شوند که از یکدیگر بسیار توقع دارند، اما هرگز به زبان نمی‌آورند. ̂

توی ِ تاکسی نشسته‌ام. پیرمردی کنارم نشسته، خرمالو می‌خورد؛
هیس ِ صدای ِ باد؛ پت‌پت ِ پیروزمندانه‌ی ِ کسی در دوردست.
کاش زندگی دادگاه ِ تجدید ِ نظر نداشت.
اکنون، ... می‌اندیشم.

̂ نقل به مضمون از نویسنده‌ای که دوستش ندارم

Dr. StrangeLove

مردی با چشمان ِ نافذ و دستی گرم، این تمنای ِ زیبا بودن؛
شاید فقط ظاهری شیک داشتن
سبز شدن از عهده‌ی همه‌کس بر می‌آید.

عکس‌های مخوف و ترسناک
روز ِ عجیبی است!

آن فرق ِ بنیادی که میان ِ دانشگاه ِ تهران و دانشگاه‌های ِ دیگر وجود دارد؛
آن‌چنان زیاد است که حضور ِ من را باور ناپذیر می‌کند؛
امروز روز جهانی ِ معماران است.

[اما، ... ] فقط آدم‌های ِ خاصی از توی ِ سیمان ِ سفت، سبز می‌شوند.
سرمای ِ سخت و صف‌های ِ طولانی ِ تاکسی، هنری‌های ِ دوست‌نداشتنی با آن گونه‌های ِ سرخ؛ خواب ِ سر ِ شب.

آفتاب می‌تابید،
اما امروز عصر که به سراغش رفتم کمی سرد بود.
او هم قهر کرده، و من در خورشید گرفتگی ِ عظیمی شناورم.

رنگ‌های ِ آفرینش

ساعت‌های آفتاب و ابرهایی که یک‌راست از بهشت به آسمان ِ من سرازیر شده‌اند.

دیدن ِ عظمت ِ خورشید گرفتگی در قلب ِ آفریقا؛
شش سفیدپوست و محاصره‌ی ِ صدها بلکه هزارها سیاه‌پوست ِ آدم‌خوار که ایستاده‌اند و آسمان را می‌نگرند.
هوا سرد شده، آبشار آرام است؛ جهان می‌میرد.

جهانی پر هیاهو که از برای ِ مرگ ِ لحظه‌ای ِ خورشید خاموش می‌شود.

بر بلندای ِ وجود ِ هر انسانی، پرچمی از رنگ در اهتزاز است؛
بر گروهی آفتاب ِ تابان تابیده، نسیمی خنک می‌وزد؛
بر دیگران باران می‌بارد، برف می‌نشیند.
و انسان‌های ِ خاکستری در حسرت‌اند.

آفتاب برگشت؛
فهمیدم آدمیان همگی یکسان‌اند و چه کوچک‌اند این مخلوقات ِ گونه‌گون.

Saturday 22 December 2007

Connecting People

• انسان، استثنا را دوست ندارد؛
• من می‌پسندم که استثنا باشم؛
یا من انسان نیستم، یا انسان انسان.

انسان نایاب است، دیدن ِ انسان لیاقت می‌خواهد؛ موهبتی دارد.

این شرط است که کارهای ما انسان‌ها کمی طول بکشد؛
این‌که ساعتی در انتظار باشیم و ساعتی خاموش.

شرط است که هرچند بسیار با تاخیر، کاری باشد که انجامش واجب است؛
هرچه ناقص، این‌که حرفی را بر زبان بیاوری که باید گفته‌شود.

موتورخانه خاموش است، رادیاتورها از گرمای ِحضوری نزدیک گرم است.

Friday 21 December 2007

گفت؛ آرامش نداری

بر اسب سوار بود، نشسته بر اسب،
تاب ِ تحمل ِ زمان ِ از دست‌رفته را نداشت.
می‌تاخت، تا فرار کند از آن‌چه بر او گذشته بود.
آن‌چنان می‌تاخت که ترسیدم بر صورتش دست بگذارم.
شاید از اسب می‌افتاد
همه چیز می‌تپد.

از نا انسان‌ها می‌ترسم …
لحظاتی است که نمی‌دانی دنیا به کدامین سو در جریان است.
گاهی است که می‌شود بمباران نکرد، می‌شود نزدیک بود، همه‌کس نزدیکی نمی‌خواهد، تنها گروهی شایسته‌اند.
گاهی همه‌چیز نسخه‌ی آزمایشی دارد.

او دست گذاشت؛ … ترسیدم؛ اگر خودم بودم باید چیزی می‌گفتم ...؛

همه بازی می‌کنند،
از قانون ِ بازی‌ها هیچ نمی‌دانم،
کسی نبوده در کودکی با من بازی کند؛ ... بلد، نیستم.

امروز، انسان دیدم
صدای ِ پای ِ اسب در گوشم طنین دارد؛
غم، مستولی می‌شود … رادیاتورها هیچ‌کدام گرما ندارند، موتورخانه از کار افتاده‌است.

Wednesday 19 December 2007

تولد ِ دوباره

بر شیشه‌‌ی بخار گرفته چیزی نوشتم. به درون ِ چشم‌‌ها نگاه کردم.
در ورای ِ موها چیزی دیده نمی‌‌شود.

حواسم باید باشد،
قانون‌‌هایش را بدانم؛
گاهی که با آدم ِ جدیدی معاشرت می‌‌کنم.

در دوردست‌‌هاست که انگار، غنچه‌‌ای می‌‌شکفد.

از یادآوری‌‌های ِ گاه‌‌گاه ِ خروس ِ بی‌‌محل، این روزها، ساعت‌‌هاست که دوستانم را دوست نمی‌‌دارم.

Monday 17 December 2007

هارمونی

گاهی که در مراحل ِ شیرینی ِ سکوت ِ افکارم،
توانسته‌‌ام یادِگاران ِ گذشته را گرد‌‌آورم؛
آه کشیدم بر فقدان ِ بسیار از آن چیزها که دیدم. ˆ

بر بالای ِ کوهی پر از برف ِ تازه‌ی ِ پاییز، ابعادی از فلز و نور دیدم؛
گل‌بهی ِ سیر چه با آسمان ِ کبود ِ لاجوردی ِ دم ِ غروب هم‌خوانی دارد؛ با سپیدی ِ برف و خاکی ِ بوته‌های خشک؛ مزارع ِ پرورش ِ ماهی ...
خواب دیدم،
سگی سنگین و خاکستری؛
جماعت ِ سیاه‌پوشان و کلاه‌داران ِ منتظر

با سوگ‌‌های کهنه غمی نو، زمانه از دستم می‌‌رود.
آن‌‌گاه است که می‌‌توانم چشمی ناجاری را ترغیب کنم،
از برای ِ دوستان ِ ارزشمند که در شب ِ بی‌‌پایان ِ مرگ نهان‌‌اند. ˆ

زمانی است که گذشته
شیشه‌‌های پنجره‌‌ام کثیف است.
روزگاری است که شغل‌‌های ناخواسته از در و دیوار بالا می‌‌رود.

ˆ based on Shakespeare's sonnet xxx

Saturday 15 December 2007

عکس‌هایی با صورت‌های ِ سفید

به یادگاران ِ گذشته نگاه می‌کردم. دیدم آدم‌ها را، آن‌طور که روزی بودند، آن‌طور که اکنون نیستند. می‌بینم آدم‌ها را... با حرف‌هایی که روزهای ِ اول ِ آشنایی می‌زدند، که چگونه همه‌چیز تغییر می‌کند.

کاش می‌شد از ذهن، یادگارها را چاپ کرد و به رخ کشید.
کاش می‌شد به همین راحتی درد را نشان داد.

سخت‌گیری بهتر است. زجر دادن ِ آدم‌ها از زجر دادن ِ خود، درد ِ کمتری دارد. لا‌اقل برای ِ خودم.

Wednesday 12 December 2007

چه کسی از مرگ نمی‌ترسد؟

شکارچی به شکار رفته، تاج را فراموش کرده، دیگر بر تخت نمی‌نشیند.
سگ، وظیفه‌ی راهنماییش را فراموش کرده‌است.

ناگهان،
چراغ‌های نارنجی دوباره ظاهر می‌شوند؛
چشمک‌زنانی که به ناگاه به سوسو تبدیل می‌گردند.
زمین‌های ِ سیاه و جماعت ِ چراغ‌های ِ نارنجی که در افق یکی پس از دیگری ایستاده‌اند.

خلق ِ خدا، اجازه‌ی شرف‌یابی به بارگاه می‌خواستند؛
بالاخره داده شد.

تاریک است و چراغ در دست دارم؛
می‌دانی چند سال بود که ستاره‌ها را ندیده بودم؟

مورمور ِ عجیب ِ عضلات ِ سرما‌زده؛
گویی، انجماد ِ جهان از هم‌اکنون آغاز شده است.

Wednesday 5 December 2007

اوهام

تصور کردن، خیال پردازی، رویای روزانه ...

انسان ها از موهبت سرشارند، بی آنکه بدانند.

اگر به جای هوا مایعی غلیظ جاری بود، چه خوب می شد؛

می توانستی
به دو جهت ِ جدید شنا کنی،
ابعاد ِ آسمان را حس کنی.

کوه ها
یکی پس از دیگری، چون پاهای ِ بزرگ ِ موجودی غول پیکر و افسانه ای
ابرها
چون بخارات ِ گرمی که میان ِ درختان ِ کاج و سرو می خزند.

می توانستی
دوردست ها را ببینی،
عبور ِ شعاع ِ نور ِ آفتاب را با چشم ِ سر درک کنی..

Monday 3 December 2007

عضلاتی منقبض

برف می‌بارد
ابرها تیره می‌شوند
آفتاب می‌تابد
خدا می‌آید
دنیا رنگ می‌گیرد
کودکان فوتبال بازی خواهند کرد
زنی با چشمان ِ درشتش مرا می‌نگرد.

کاش می‌توانستم دوباره شروع کنم؛
خودم را حفظ خواهم کرد؛
راهی خواهم یافت.

تمرکز کردم؛
بمان.

تنها درد است که می‌ماند؛

ای شیرین‌ترین دوستم،
قرار ِ آخر.