Friday 18 January 2008

جیغ ِ ممتد تا ابتدای ِ خیابان

در درون وجود هر انسان چیزی نهفته است
عالمی از جنس ِ سنگ و یخ،
چیزی از نوع ِ حرص و آز،
موجودی از شکل ِ خیال و وهم.

همه‌جا را مه گرفته ...
کسی کمک می‌خواهد.
حتی خدا نمی‌داند جهان چگونه خلق شد.

آدمیان زیاد قسم می‌خورند، سرشته‌شده در سرشت‌شان؛
می‌روند و دیگر باز نمی‌آیند.
تا زمانی که دگرباره هوس به سراغشان بیاید. *

گاهی کودکان فریاد می‌زنند ...

آفتاب می‌آید؛
هر روز، زندگی دوباره آغاز می‌شود.

* ترتیب دو جمله تغییر داده شد، تا مقصود واضح باشد.

Tuesday 8 January 2008

کثافت ِ خوکی

سطوح ِ عظیم و وسیع ِ یخ؛ کودکی که پاتیناژ بازی می‌کند.
موسیقی ِ سکوت که نواخته می‌شود.
درخشش،
نوری که کور کرد؛ و شکست نور در لابه‌لای ِ یخ‌پاره‌ها.

کلوچه پخته‌ام ... بوهایی به مشام می‌رسد.
دیشب که داشتم خمیر را آماده می‌کردم، توانستم نمک را کمی زیادتر بریزم. باید خوشمزه شده‌باشد.
غروب که شد کمی می‌خورم.

شاید اگر بخت یارت باشد، دریای ِ یخ بسته را هم ببینی. در میان ِ این همه مردگی، دایره‌ای نارنجی، زندگی را یادآوری می‌کند.

آیا توانستی صدای ِ یک دست را دریابی؟

جایی آن بالا

مردی را ایستاده دیدم که کوه‌ها را می‌نگریست. اجتماع ِ درختان ِ سیاه و ابرهای ِ شناور و نوری که از افق جاری‌است.
جاده‌ای از آهن و شیشه می‌بینم؛
چراغ‌هایی که خاموش و روشن می‌شوند
و انتهای ِ جاده که به جایی مخوف می‌رسد، جایی که گردباد درنوردیده‌است.

اتفاقی افتاده

سالیان به طول می‌انجامد تا دوباره ببینم.
اولین باری است که طلوع ِ خورشید ِ سرخ را می‌بینم؛
خوشنودم. توفان ِ یخ می‌وزد. من حمام ِ آفتاب گرفته‌ام.
ردیف ِ تیرهای ِ برق ِ واژگون دیدنی است.

Sunday 6 January 2008

مواهب ِ تنهایی

در این دنیا

لحظاتی از هیاهو، ‌لحظاتی از آرامش، هر لحظه با آن دیگری در‌آمیخته‌است.
انسانی خوش، انسانی پر از غم، شخصی متکبر، شخصی از خود گذشته؛
بشر با بشر، آمیخته در جهان ِ من و من هستم و خودم.
جدا از هیاهوی ِ اطراف، در سکوتی که نمی‌دانم چرا ایجاد شده؛ می‌بینم و لبخند می‌زنم. انگار هر چه تیر است که شلیک می‌شود، از کنارم می‌گذرد.

از من هیچ کاری بر نمی‌آید.

از لطف ِ دوست‌ی
در این جهان ِ پر هیاهو، که سنگی روی ِ سنگی بند نمی‌شود،
که از سرما نمی‌دانی به کدامین سوراخ پناه ببری؛
سیر شده‌ام؛ دوستی که تازه از دو شب ِ پیش باز یافته‌ام.
خوشنودی موهبتی است.

Saturday 5 January 2008

گندم‌زار ِ بی‌گناهی

امروز هرچه گشتم اثری از زیبایی ندیدم.

همه‌جا می‌تپد.
زندگی در لا‌به‌لای ِ گیاهان ِ خشک ِ باران‌خورده ادامه ندارد؛
در کنار ِ جاده ایستاده‌اند و راه ِ به‌سوی برزخ را نشان می‌دهند.

آدم‌های ِ لاغر و آدم‌های ِ خپله.
شماره‌هایی که از آسمان به‌جای ِ‌ برف‌های دیروزها فرو می‌ریزند،
و ناچار از آدم‌هایی که پول ندارند؛
اجازه‌ی ِ حرف‌زدن صادر نمی‌شود.

پاهایم در آب شناور است.
پارچه‌های ِ سبزی را دیدم که با پوست ِ ‌سبزه‌ی ِ پر مو بدجوری هم‌خوانی داشت؛
دخیل بسته بودند به درختان ِ کاجی که همیشه هستند و کسانی که برف ِ رویشان را می‌تکانند.

Friday 4 January 2008

لباس‌های ِ نامریی

در برف سگی زرد ایستاده،
منظره‌ی غروب ِ غم‌انگیز ِ خورشید را نظاره می‌کند.
خورشید که غروب کرد، اکنون دیسکی از مس ِ براق در افق می‌درخشد؛
و زمین ِ مرده نور می‌گیرد.

آرام آرام سایه‌های ِ خاکستری ِ برجای‌ماندگان ِ انفجار ظاهر می‌شوند.
لکه‌های ِ سیاه بر سطحی چنان سپید که گویی کفن ِ مرده‌ی ِ بزرگی است؛
پوستی بر اسکلت ِ سیاه ِ پیرمردی که در حال سجده به کوهی است که قله‌ی همیشه پر برفش در نور ِ قرمز می‌درخشد.

... کسی در این نزدیکی نیست ...

هواپیما اوج می‌گیرد؛
آهسته، حس ِ شناور بودن دارم.
از میان ِ مه‌دودها که بیرون آمدم، اکنون دوردست را می‌بینم که سپیدی می‌درخشد.

روزهای ِ پس از انفجار سرد بود،
ابرها آمدند،
همه‌جا سرد شد؛
برفی که از آسمان فرو‌نریخته بود همه‌جا را سفید کرد.