Saturday 5 January 2008

گندم‌زار ِ بی‌گناهی

امروز هرچه گشتم اثری از زیبایی ندیدم.

همه‌جا می‌تپد.
زندگی در لا‌به‌لای ِ گیاهان ِ خشک ِ باران‌خورده ادامه ندارد؛
در کنار ِ جاده ایستاده‌اند و راه ِ به‌سوی برزخ را نشان می‌دهند.

آدم‌های ِ لاغر و آدم‌های ِ خپله.
شماره‌هایی که از آسمان به‌جای ِ‌ برف‌های دیروزها فرو می‌ریزند،
و ناچار از آدم‌هایی که پول ندارند؛
اجازه‌ی ِ حرف‌زدن صادر نمی‌شود.

پاهایم در آب شناور است.
پارچه‌های ِ سبزی را دیدم که با پوست ِ ‌سبزه‌ی ِ پر مو بدجوری هم‌خوانی داشت؛
دخیل بسته بودند به درختان ِ کاجی که همیشه هستند و کسانی که برف ِ رویشان را می‌تکانند.

2 comments:

Anonymous said...

معلوم نیست که دیر شده یا نه. ولی حس درونی‌ام میگوید؛ "زنبور کوچک عسل کمی دیرشده است." نمیخواهی که ملکه سراغ تو را بگیرد؟ می‌دانی که او هم تا حدودی نگرانی دارد. اما چه حاصلی برای ملکه‌ی بدون تخم زنبور عسل. بر مسند پادشاهی کسانی خواهند نشست که از دل برآیند و بتوانند بر تک تک دل‌ها رسوخ کنند نه فقط بر تعدادی از آن‌ها

CoRoNa said...

برزخ!كم پيدا مي كنم كلمه اي كه به تنهايي بترساندم... و اين برزخ مي ترساندم. هميشه پشت برزخ و انتظارش چيز بدي برايم بوده...
حال تصور مي كنم جاده را كه در نفس خود انتظار است و در كنارش به انتظار دعوت مي كنند.

Post a Comment