Wednesday 31 October 2007

Forgetting What I've Done...

تمام ِ ریشه‌های ِ بزرگ و کوچک ِ خاندان‌های کثافت‌زده و نزده‌ی ِ من.
تمام ِ این من‌ها ... هیچ از آن ِ دیگران.
باید تصحیح کرد، شعر ِ چینی ِ ترک‌خورده‌ی ِ نازک ِ تنهایی ِ من را.

انزجاری دارد که با مرگ هم پاک نمی‌شود، با دوزخ ِ ابدی شسته نمی‌شود. بودن و عذاب ِ پایان‌ناپذیر ِ وجدان ِ ترک‌خورده را کشیدن.

محرومیت از نعمت‌های انسانی، ابر انسان می‌سازد.

دلم،
حضور ناگهانت را می‌خواهد؛
...
[که خنده‌های بی‌امان را به من هدیه کند
درد ِ نبودنت،
مادرم بدجوری بی‌تابی می‌کند؛
نرو.]

به یاد ِ روز ِ کشف ِ نوای ِ دل‌انگیز ِ موسیقی...
به یاد ِ روز ِ چیزهای سوییسی...
به یاد ِ روز ِ دو نفره...

به یاد ِ خواب ِ دم ِ صبح،
چراغ‌های ِ نارنجی ِ دوطرفه‌ی ِ ۵٠ متری.
سردردی که نمی‌دانم به کدامین گناه ِ نبخشوده آمد.

از روز ِ تحمل‌های فراوان، از هر دری، از هر نوعی...
شاید روزی دیگر ...

جهان بی تو مکانی‌ست پر از سلول،
نرو، بگو ... سالروز ِ تولدت کی است؟

Saturday 27 October 2007

امشب محبتی عجیب پیش خواهد آمد

نمی‌دونی چه اتفاقی انتظارت رو می‌کشه
و این طعم ِ خوش ِ انسانیت ِ ...

موسیقی ...

تفاوتی که بین ِ یه فنجان ِ بزرگ و دل‌باز ِ نارنجی و یه فنجان ِ کوچک ِ پر از تبلیغ وجود داره.
بین ِ حباب‌های ِ کف ِ شیر ِ خشک‌شده روی ِ دیواره‌ی فنجان‌ها!

میز ِ singer بدون پدال ...

یه لیوان آب می‌دی... معمولی باشه
پیرزن‌ها رو دیدی؛ موقع ناهار، وقتی می‌خوان قرص بخورن.

جاذبه روی ِ حلزون‌ها اثر نداره.

یادت می‌آد که حلزون‌ها پیام‌آوران ِ اون دنیا هستن؟

Friday 26 October 2007

و او گرد ِ خاکستری می‌پاشد بر همه چیز

به یاد ِ مادرم افتادم؛ امروز روز ِ خداحافظی است.

به من یاد داده‌اند بزرگ باشم
از چند ماهگی
مادرم گریه نمی‌کند، اشک نمی‌ریزد، نگاه نمی‌کند.

می‌خواهم غم‌ام را تقسیم کنم، قساوت می‌خواهد.
به زور خوراندن ِ بستنی ِ یخ زده در بوران ِ برف .

من با ماشین برم توی دیوار؟!!!
نه! باش که حضورت گرما دارد.

مرد ِ آهنی ِ شکلاتی‌رنگ، نارنگی ِ نارس تعارف می‌کند.

خانواده‌ی ِ طوطی ِ سیاه ِ نوک‌پهن، با چیپس خفه شدند.

Friday 19 October 2007

Pictures came and broke your heart!

نمی‌تونم باور کنم؛ روزی بوده که مثل بقیه بودی.
حالا ترک‌های کهنه‌ی ِ خاک‌خورده‌ی ِ پنهان ِ لبخند ِ شیطانی‌ات دیده می‌شود.

دیگر به خدا پناه نمی‌برم. پناهی نمی‌خواهم... انتقام می‌گیرم مانند قالب پنیری که از تله‌موش فرار می‌کند.

وقتی برای دوستی نیست، فقط تا سه‌شنبه.
می‌شه که دوستی رو کنار گذاشت و فقط به چیزهای دیگه فکر کرد
باشه فکر می‌کنم... حتما ً! من ok هستم.
دنبال کس دیگه‌ای بگرد. خیلی مایل نیستم.

در سرزمین ِ پادشاهی ِ نیاکانمان یخبندان است.

این همه پول خرج شد و مسافرتی که بیهوده بود، حیف!

Thursday 18 October 2007

پناه می‌برم به خدا از شر ِ شیطان رانده شده

از خودم بدم اومده... یه دفعه یه کاری می‌کنم که از من برنجن. ناراحت می‌کنم، حرف‌های گنده می‌زنم. از اون توی ِ خودم حرف می‌زنم. همه چیز سنگین می‌شه... زندگی سخت می‌شه... آدم‌ها دور می‌شن... .

شاید حقم باشه که همه دوست دران وقتی نیازی دارن زنگ بزنن!


2:41am
من دارم بهترین ها رو می‌بینم... داغ ِ داغم
حالم از خودم به هم می‌خوره. خود-ارضایی ِ این طوری سم‌ه. از خودم بدم می‌آد.


دوستت رو که ناراحت کنی، افسرده می‌شی. این قانون ِ طبیعته ... .

زندگی مجردی مبارک باشد.

Tuesday 16 October 2007

باران می‌آید ......

یه روز می‌رسه که ابرها کنار می‌رن، که مه به آرومی بالا می‌ره، تو جلوی ِ پاهات رو راحت تر می‌بینی، همه جا سبزه.

مه بالا می‌ره.
یه پلکان ِ فلزی، که پله‌های زیادی داره. آخرش به یه سکو می‌رسه که فقط جای یه نفره و حفاظ نداره. وقتی رسیدی اون بالا، ناچار خودتو پرت می‌کنی. می‌ری پایین.

دارم گریه می‌کنم.
قهرم!

همه پول‌هامو جمع کردم که برای پدرم کادو بخرم!
دوست نداشت.

Thursday 11 October 2007

رتوش


از این حرف بدم می‌‌آد،
حس مغازه‌داری رو داره که جنسش رو مجانی فروخته

چرا که نه! وقتی تو دراز بکشی و برای ِ دو ساعت تمام، هرچی داری برای ِ رضایت یکی بدی و خودت نقش یه فرشته‌ی ِ مراقب رو بازی کنی که به‌خاطر هر اتفاق طبیعی عذرخواهی کنه و عذاب وجدان داشته باشه، چرا که نباید ازت تشکر بشه. حقته!
این کوچک‌ترین چیزه.

حس نبودن ِ ۵۰ ساله‌ی تو!
اما هنوز شروع راه ِ انتظار ِ ۵۰ ساله هست و من غم دارم.

بودن یا نبودن، مسئله غم است که می‌ماند، پاک نمی‌شود با الکل و پنبه.
غم و شادی،
نیک می‌رود بد می‌آید، می‌ماند، دیگر نمی‌رود.

خیلی ممنون،
لطف کردی.

غمی که تا چراغ‌های ِ نارنجی ِ چشمک‌زن ِ انتهای ِ کوچه‌ی ِ ۵۰ متری طول می‌کشد.

Tuesday 9 October 2007

و تنها خداست که می‌ماند

دلم
حضور ناگهانت را می‌خواهد
که خنده‌های بی‌امان را به من هدیه کند
درد ِ نبودنت
مادرم بدجوری بی‌تابی می‌کند.
نرو


اما
فقط یک حرف مانده
به فکر ماندن نباش
همه می رویم