Thursday 11 October 2007

رتوش


از این حرف بدم می‌‌آد،
حس مغازه‌داری رو داره که جنسش رو مجانی فروخته

چرا که نه! وقتی تو دراز بکشی و برای ِ دو ساعت تمام، هرچی داری برای ِ رضایت یکی بدی و خودت نقش یه فرشته‌ی ِ مراقب رو بازی کنی که به‌خاطر هر اتفاق طبیعی عذرخواهی کنه و عذاب وجدان داشته باشه، چرا که نباید ازت تشکر بشه. حقته!
این کوچک‌ترین چیزه.

حس نبودن ِ ۵۰ ساله‌ی تو!
اما هنوز شروع راه ِ انتظار ِ ۵۰ ساله هست و من غم دارم.

بودن یا نبودن، مسئله غم است که می‌ماند، پاک نمی‌شود با الکل و پنبه.
غم و شادی،
نیک می‌رود بد می‌آید، می‌ماند، دیگر نمی‌رود.

خیلی ممنون،
لطف کردی.

غمی که تا چراغ‌های ِ نارنجی ِ چشمک‌زن ِ انتهای ِ کوچه‌ی ِ ۵۰ متری طول می‌کشد.

2 comments:

Anonymous said...

داشتم از تو کوچه رد می شدم که متوجه شدم که عرضش 12 متر هست. بدش دلم گرفت

Alireza said...

تو تمام نوشته هات اين يه چيزه ديگست...عالی بود...خيلی عالی بود....

Post a Comment