Friday 30 May 2008

^ در سایه‌ی ِ دوشیزگان ِ شکوفا

آن‌چه دیدم، هرچه شنیدم... تازگی‌ها می‌بویم.
صدای ِ تعلیقی شیرین که در گوشم طنین‌افکن است،
نگاهی مات و تقلا برای ِ فرار از پشت ِ شیشه‌ها.
صدای ِ تیک تاک ِ ساعتی که زمان را نمی‌شمرد
و تازگی‌ها که زمان فرار نمی‌کند.

روزها از پس ِ هم،‌ آن‌قدر زیاد که غصه‌ی ِ کم‌آوردنشان را نمی‌خورم.
یادآوری ِ گذشته، آینده، و امان از زمان ِ حال
لبخندی که بر لب می‌ماند؛

لبخندی از رضایت
لبخندی برای ِ شنیدن
لبخندی از سر ِ کنجکاوی برای ِ دانستن ِ آن‌چه خوب می‌دانی

و نگاه به چهره‌ی ِ معصومی که در خواب، لبخند بر لب دارد.

^ کتاب ِ دوم از رمان ِ "در جست‌و‌جوی ِ زمان ِ از دست‌رفته" مارسل پروست

Thursday 22 May 2008

در حضور ِ گرمای ِ نمناک ِ سحرگاهی

از زمان‌های ِ دور، ‌از جاهای ِ نزدیک، از هرچه که آشنایی دارد،
از هر آن‌جا که بو خواهد آمد.
در مرکز ِ توجه ِ آدمیان

در امتداد ِ لبخندهای ِ فرشتگان ِ بالای ِ ابر.

هر آنچه پرنده، پرواز ِ در دوردست
زیبایی ِ شب‌های ِ هوشیاری
و حکایت‌های ِ تکراری ِ چسبیدن و ول نکردن.

Monday 12 May 2008

خانه‌ی ِ دوست کجاست؟

کوه‌ها همیشه هستند، ‌خورشید غروب خواهد کرد.

[نور ِ طلا که از پشت ِ کوه‌ها می‌پاشد، خاک ِ سپید، همه‌جا سبز، تک درختی ایستاده و کارگری که هر روز بر پای ِ درخت می‌گرید.]

اجسام از آن‌چه در آیینه می بینیم به ما نزدیک‌ترند.

عروسکی دیدم در میان ِ آتش،‌ گویی مانده بود تا مرگ کودکان را به رخ بکشد.

Saturday 10 May 2008

در دستان ِ یک غریبه


باید جلوی ِ دویدن ِ چشمانم را بگیرم.
لحظه‌ای از پی ِ لحظه‌ای
هر لحظه از زندگی ِ هر کدام از ما
امیدی‌ست برای نرسیدن به آینده.

درها بازند، تلفن‌ها زنگ می‌خورند،
[کسی می‌گفت که سلام کردن هم نمی‌دانم.]
صدای ِ همهمه دعوت می‌کند.

و من که بر آستانه ایستاده‌ام
و به چشمانی می‌نگرم که تصویر ِ آدمیان ِ شبح‌وار ِ این دیار را نشان می‌دهند.
گاهی می‌ایستند، ته لبخندی، گوشه کنایه‌ای
کاش فنچ‌ها از یک روز تنهایی نمی‌مردند.

قلبم روزی از کار می‌ایستد.

حیرت از این همه نادیدنی؛ بهت و آن آب ِ دهانی که فرو نمی‌رود.
و این حکایت ِ تکراری ِ انجماد ِ زمان و پرواز ِ مکان.

Friday 2 May 2008

در زیر ِ آسمان ِ پرستاره

به پایان ِ خیابان می‌نگرم، جایی که همه‌چیز تمام می‌شود.
آن‌جا که هرکس بی‌خداحافظی ترکم می‌کند.
آن‌گاه که کارگری شب ِ بی‌پایان را با سکه‌ای سر می‌کند.

در انتهای ِ جاده، جایی که جهان می‌پیچد؛
آن‌جا که هر‌کس پی ِ زندگی‌اش را می‌گیرد.
آن‌گاه که سردرد و خواب ِ سحرگاهی با هم می‌آمیزند.

لبخندی از پس ِ دیگری،
حرف‌های ِ جدی و نیت‌های ِ نیک،
آن زمان است که خواهی دانست
انسان ِ مست، حرف‌های ِ بسیاری برای گفتن دارد.

جایی که مالیات وجود ندارد.