Friday 11 July 2008

زمانی برای تفکر

آن‌جا که هر‌کس بی‌خداحافظی ترکم می‌کند
آن‌زمان که "هم‌چنین" جای ِ آرزوهای ِ حقیقی را می‌گیرد
آن‌گاه که اجبار به دلیلی برای حضور تبدیل می‌شود.


نخواب:
حرف‌های ِ انسان ِ مست، بسیار است.
شاید فردا زمانی برای ِ از دست دادن نداشته باشد
شاید امروز، روز ِ آخر باشد.


بو بکش؛
شاید فردا بدون بینی‌ات از خواب بیدار شوی.

Wednesday 2 July 2008

مرگ در سحرگاهان

حرف‌های ِ مهم زدن اعصاب می‌خواهد؛ خسته می‌کند
هر موجودی هم از عهده‌ی شنیدنشان بر نمی‌آید
تو همه‌چیز می‌دانی
از ارزش‌ِ موجودات ِ پست و دوگانگی ذهن ِ تو
آن‌گاهی که افکار بریده می‌شوند
زمانی که زمان از اندیشیدن، بیشتر ارزش دارد.

حرف نخواهم زد.

من، فخری‌جان، بل، سباستین.