Friday 11 July 2008

زمانی برای تفکر

آن‌جا که هر‌کس بی‌خداحافظی ترکم می‌کند
آن‌زمان که "هم‌چنین" جای ِ آرزوهای ِ حقیقی را می‌گیرد
آن‌گاه که اجبار به دلیلی برای حضور تبدیل می‌شود.


نخواب:
حرف‌های ِ انسان ِ مست، بسیار است.
شاید فردا زمانی برای ِ از دست دادن نداشته باشد
شاید امروز، روز ِ آخر باشد.


بو بکش؛
شاید فردا بدون بینی‌ات از خواب بیدار شوی.

Wednesday 2 July 2008

مرگ در سحرگاهان

حرف‌های ِ مهم زدن اعصاب می‌خواهد؛ خسته می‌کند
هر موجودی هم از عهده‌ی شنیدنشان بر نمی‌آید
تو همه‌چیز می‌دانی
از ارزش‌ِ موجودات ِ پست و دوگانگی ذهن ِ تو
آن‌گاهی که افکار بریده می‌شوند
زمانی که زمان از اندیشیدن، بیشتر ارزش دارد.

حرف نخواهم زد.

من، فخری‌جان، بل، سباستین.

Friday 27 June 2008

سرمای ِ جهنم

آن روز که دوباره خورشید طلوع کرد،
روزی که دوباره ترس‌هایم آغاز شد.
فرار ِ شش‌ساله از آن روز و دوباره آن‌روز و گذر ِ سریع ِ زمان
آن جرقه که ناخودآگاه زده‌شد
و آتشی که هم‌چنان شعله‌ور است.

دیشب رویای ِ ژاپن را دیدم، سرزمین ِ آفتاب ِ همیشه تابان
آن روز که خورشید غروب نخواهد کرد، فرا می‌رسد.

به دوردست‌ها می‌نگرم؛ تصاویری که می‌درخشند
و میله‌های ِ دیوارهای ِ زندان‌واری که هر روز در مسیرم از آن‌ها می‌گذرم.

این روزها گرمای ِ غریبی حس می‌شود.
گرمایی که با هیچ رادیاتوری برابری نمی‌کند.

Tuesday 24 June 2008

تمام ِ آن‌چه نمی‌دانم

در درونم حس ِ عجیبی دارم، خالی
جای ِ خالی ِ ساعت‌های ِ شادی برای ذهنی که نوستالژی ندارد.
برای کسی که خاطره به یادش نمی‌ماند.

ستارگان چشمک می‌زنند، سوسوی ِ عظیمی در دوردست فریاد می‌زند.
می‌شنوم، تا دست دراز می‌کنم خاموش می‌شود، می‌گریزد.
امروز باز به خودم عطر زده‌ام.

روزها به سرعت از پی ِ هم می‌گذرند
من بر جای می‌مانم،

خودم،
اتاقم،
تصویر ِ یک مرد،
بویی که همواره بینی‌ام را پر کرده‌است،
و خاطره‌ی تمام ِ هدیه‌هایش.

کاش همواره از جای ِ زخم‌ها گل بروید.

Tuesday 17 June 2008

ساعت‌های ِ شادی

عجایب ِ دنیای ِ مادی

... سیزده، اختلافی که از یک عدد ِ نحس شروع می‌شود.

هر روز، اتفاق از پس ِ اتفاق
هر روز، ‌یک تلنگر ِ ساده
هر روز، می‌دانی که در این دنیا هیچ به تو تعلق ندارد.

حتی یک عکس ِ ساده
هیچ

می‌خواستم خودکشی کنم. ‌ ‌ ‌ ‌ به یاد ِ ساعت‌های ِ شادی

Sunday 15 June 2008

خیالات ِ یک دیوانه

هیچ‌کس نمی‌خواهد؛ هیچ‌کس را نمی‌خواهم.

زندگی:

امتداد ِ واژه‌هایی که به خاموشی می‌انجامند
هر حرکت
و آن بی‌تفاوتی ِ محض که گویی پس از مدتی جای ِ همه‌چیز را با هم عوض می‌کند.
سکون ِ ممتد ِ دنیای ِ پرهیاهوی ِ من
انفجار ِ هر‌آنچه که صادقانه می‌پرستی
و سرانجام،‌ اجبار به پذیرفتن ِ واقعیت ِ نبودن ِ یک موجود

از پس ِ چشمانی در سایه؛ چرا هر انسان دروغگو است؟

Saturday 7 June 2008

راه به سوی یک هدیه‌ی فراموش‌نشدنی

من و خودم؛
و آن‌کس که هدیه دادن را دوباره آموختم.

من و دیوارها؛
و لحظاتی پیش‌قدم شدن ِ ناخواسته
خواندن ِ کلماتی از اعماق ِ وجود

بنگ...
یک اتفاق و درهای ِ جایی که گویی برای مدتی طولانی بسته‌شده‌اند...
به در می‌کوبم،‌ می‌خواهم دوباره امتحان کنم...

بنگ...
انفجاری از درون...
و آگاهی ِ من از توجه به مخلوقی که روزی نبود؛
و من... که دوباره من شدم.

آن‌گاه که بودن یا نبودن مسئله‌ای نیست

Friday 6 June 2008

روزی بدون ِ فردا

چراغ‌های ِ قرمز که می‌گذرند،
لبخندی معصومانه و مرموز؛
و ...

برو.

آن روزی که گوش‌هایم کر می‌شوند
چشم‌هایم نمی‌بینند
دستی برای لمس‌کردن برایم باقی‌نمانده

آن روز تمام ِ این دستورهای ِ رفتن را جمع خواهم کرد.
یکی بر روی ِ دیگری
آن روز، من:

می‌روم.

Friday 30 May 2008

^ در سایه‌ی ِ دوشیزگان ِ شکوفا

آن‌چه دیدم، هرچه شنیدم... تازگی‌ها می‌بویم.
صدای ِ تعلیقی شیرین که در گوشم طنین‌افکن است،
نگاهی مات و تقلا برای ِ فرار از پشت ِ شیشه‌ها.
صدای ِ تیک تاک ِ ساعتی که زمان را نمی‌شمرد
و تازگی‌ها که زمان فرار نمی‌کند.

روزها از پس ِ هم،‌ آن‌قدر زیاد که غصه‌ی ِ کم‌آوردنشان را نمی‌خورم.
یادآوری ِ گذشته، آینده، و امان از زمان ِ حال
لبخندی که بر لب می‌ماند؛

لبخندی از رضایت
لبخندی برای ِ شنیدن
لبخندی از سر ِ کنجکاوی برای ِ دانستن ِ آن‌چه خوب می‌دانی

و نگاه به چهره‌ی ِ معصومی که در خواب، لبخند بر لب دارد.

^ کتاب ِ دوم از رمان ِ "در جست‌و‌جوی ِ زمان ِ از دست‌رفته" مارسل پروست

Thursday 22 May 2008

در حضور ِ گرمای ِ نمناک ِ سحرگاهی

از زمان‌های ِ دور، ‌از جاهای ِ نزدیک، از هرچه که آشنایی دارد،
از هر آن‌جا که بو خواهد آمد.
در مرکز ِ توجه ِ آدمیان

در امتداد ِ لبخندهای ِ فرشتگان ِ بالای ِ ابر.

هر آنچه پرنده، پرواز ِ در دوردست
زیبایی ِ شب‌های ِ هوشیاری
و حکایت‌های ِ تکراری ِ چسبیدن و ول نکردن.

Monday 12 May 2008

خانه‌ی ِ دوست کجاست؟

کوه‌ها همیشه هستند، ‌خورشید غروب خواهد کرد.

[نور ِ طلا که از پشت ِ کوه‌ها می‌پاشد، خاک ِ سپید، همه‌جا سبز، تک درختی ایستاده و کارگری که هر روز بر پای ِ درخت می‌گرید.]

اجسام از آن‌چه در آیینه می بینیم به ما نزدیک‌ترند.

عروسکی دیدم در میان ِ آتش،‌ گویی مانده بود تا مرگ کودکان را به رخ بکشد.

Saturday 10 May 2008

در دستان ِ یک غریبه


باید جلوی ِ دویدن ِ چشمانم را بگیرم.
لحظه‌ای از پی ِ لحظه‌ای
هر لحظه از زندگی ِ هر کدام از ما
امیدی‌ست برای نرسیدن به آینده.

درها بازند، تلفن‌ها زنگ می‌خورند،
[کسی می‌گفت که سلام کردن هم نمی‌دانم.]
صدای ِ همهمه دعوت می‌کند.

و من که بر آستانه ایستاده‌ام
و به چشمانی می‌نگرم که تصویر ِ آدمیان ِ شبح‌وار ِ این دیار را نشان می‌دهند.
گاهی می‌ایستند، ته لبخندی، گوشه کنایه‌ای
کاش فنچ‌ها از یک روز تنهایی نمی‌مردند.

قلبم روزی از کار می‌ایستد.

حیرت از این همه نادیدنی؛ بهت و آن آب ِ دهانی که فرو نمی‌رود.
و این حکایت ِ تکراری ِ انجماد ِ زمان و پرواز ِ مکان.

Friday 2 May 2008

در زیر ِ آسمان ِ پرستاره

به پایان ِ خیابان می‌نگرم، جایی که همه‌چیز تمام می‌شود.
آن‌جا که هرکس بی‌خداحافظی ترکم می‌کند.
آن‌گاه که کارگری شب ِ بی‌پایان را با سکه‌ای سر می‌کند.

در انتهای ِ جاده، جایی که جهان می‌پیچد؛
آن‌جا که هر‌کس پی ِ زندگی‌اش را می‌گیرد.
آن‌گاه که سردرد و خواب ِ سحرگاهی با هم می‌آمیزند.

لبخندی از پس ِ دیگری،
حرف‌های ِ جدی و نیت‌های ِ نیک،
آن زمان است که خواهی دانست
انسان ِ مست، حرف‌های ِ بسیاری برای گفتن دارد.

جایی که مالیات وجود ندارد.

Thursday 17 April 2008

تقاضا برای یک تجاوز ِ از پیش تعیین‌شده

چراغ‌های ِ کم‌نور ِ سفید که پارک را روشن کرده‌اند
هوای ِ مرطوب و نمناک ِ یک غروب ِ ابری.
غذاهایی که بوی ِ چمن می‌دهند
مردمی که فقط به دعوای ِ پسران ِ بستنی فروش فکر می‌کنند
و بقایای ِ دستمال‌های ِ کاغذی ِ مصرف نشده.

در کنارم زنی نشسته که چیزی برای اندیشیدن پیدا نمی‌کند.
آن دورتر مردی هست که سیگارش افکار را پاک می‌کند.
و یک گدا، کسی که همواره در فکر ِ راهی جدید برای ِ گذران ِ زندگی است.
و گاهی مهربانی ِ انسان‌هایی از سرزمین دیگر

این سرگذشت ِ خیارشورهای ِ شسته‌شده‌ای بود که انتظار ِ بریده‌شدن را می‌کشیدند.

از میان ِ چراغ‌های ِ چشمک‌زن

التماسی که از نگاه می‌بارد. حرکت دست به سوی ِ لب‌ها. حرکت ِ آرام ِ پاها و کیف‌دستی ِ زنانه که آویزان است.

صدای ِ دل‌انگیز ِ کیسه‌ای در باد و انسانی که بر بالای ِ صندلی ِ فلزی ِ سبز نشسته‌است.

امروز آدمیان یک رنگ‌اند. سبز و خاکستری، از نژاد ِ درخت ِ زبان‌گنجشک، از خاکستری ِ آسمان ِ ابری؛ باران نمی‌بارد.

Monday 14 April 2008

ماجرای ِ عاشقانه‌ی ِ یک گلوله‌ی ِ گل

چیزی درون ِ گلویم می‌سوزد.
چشمانم را می‌بندم، بی‌اختیار از عرض ِ خیابان می‌گذرم. صدایی نمی‌آید مگر صدای ِ مرگ ِ یک کلارینت؛ و نولی ِ سوگواری ِ ویولن‌های ِ هم‌نوا

آرامشی که یک جعبه‌ی ِ سنگین ِ کتاب دارد.

و زمان که هم‌چنان ایستاده و مرا نظاره می‌کند.

Tuesday 8 April 2008

اصواتی از گذر ِ بالا

در تمام ِ شب‌های ِ نخوابیده، در هر چه ساعت ِ خواب، برای ِ تمام ِ خواب‌های ِ ندیده در همین سالیان ِ نزدیک.

روزها به سرعت می‌گذرند:
باد ِ سردی می‌وزد، دختر ِ سه ساله‌ای که بر جای ِ پای ِ صندلی ِ چرخ‌دار نشسته‌است، روسری‌اش را به دور گردنش می‌پیچد.
ابرها آمده‌اند. می‌ترسم چشمانم از دیدن ِ ببرها کور شوند.

به جای ِ شب‌های ِ خواب‌آلود ِ گذشته‌ی ِ نزدیک.

مرگ ِ راننده‌ی اتوبوس ...

اینجا مازندران است.

Tuesday 1 April 2008

نقل یه یکی از شماره‌های ِ دیگر

به یاد ِ دوستی که وسواسی است؛
به یادش که همواره اصواتی از عالم ِ ماورا او را در برگرفته‌اند.
و لبخند‌های ِ مرموز ِ روزگاران ِ گذشته.

همه‌چیز را باید شست، اشک باید ریخت، دنیا از پس ِ قطرات ِ آب دیدنی‌است.
دلم باران می‌خواهد، که آرام بر سر کوچه بایستم
به انتظار ِ هیچ‌چیز، نگاه می‌کنم از ورای ِ همه‌چیز
در هر‌آن‌چه از درون ِ رویای ِ بک ذره‌بین بیرون می‌کشی؛ نگاهی نهفته است.
هر شب، لباس‌هایی را که شسته‌ام خشک می‌کنم. صبح پیراهنم را پاره دیدم. امروز باران خواهد بارید.

این روزها اتفاق است از پس ِ اتفاق؛
شاید، به زودی، هر شاید روزی

همهمه‌ی ِ انسان‌هایی که روزی در باد، کسی گازشان گرفت و ...
گاهی نرمی ِ موهای ِ یک مرد سراغ ِ تو را می‌گیرد.

Monday 17 March 2008

حقارت

چیزی که در درونم حرکت می‌کند؛

مردی می‌پنداشت جهان باید بر مدار ِ ‌او بگردد.

کاش جای ِ آدمیان، دنیایی مملو از درختان داشتم...
درختان، پیرمرد و سنگی که در دست دارد.
و مرده‌ای که ظهرگاه بر بالای ِ سرش ایستاده است.

دور از آتش،
گرم کردن ِ خورشید ِ یخ‌زده
وقت ِ نهار ...

شاید فردا متولد شود.

Tuesday 11 March 2008

مراسم عزاداری

بیمارم.
ریشه‌های ِ بیماری تمام ِ وجودم را فرا گرفته‌اند.
چند روزی است احساس می‌کنم از دهانم خارج می‌شوند.
بی‌ملاحظه زندگی کردن راحت بود.

صبح خواب بودم. آفتاب از میان ِ در می‌تابید، و من بیدار شدم.

به سختی نفس می‌کشم،‌ آن‌قدر سخت که سربازی به سربازی نرفتنم غبطه می‌خُورَد. که همه‌کس از درون چشمانم درونم را می‌دید.

رویای ِ شگفت‌انگیز ِ دنیایی مملو از رنگ،
موجودات ِ هوس‌انگیزی که چشمک نمی‌زنند؛
و التزام ِ من به باور‌های ِ شخصی که می‌پنداشت محور ِ جهان ‌ِ پیرامون است.

Tuesday 4 March 2008

از ارتباط‌های ِ پیچیده

صبح که چشم باز کردم،

[ آن‌گاه که بوی ِ پُرز‌آلودی بینی‌ام را قلقلک می‌دهد؛ موجود ِ گرمی احاطه‌ام می‌کند؛ گوش‌هایم وزوز می‌شنوند؛ و زبانم به کامم چسبیده ]


نوای ِ موسیقی در فضا موج می‌زد؛ نوشتم،‌ اندیشیدم:

به اشیا از نزدیک منگر، درد تو را فرا خواهد گرفت.

Friday 29 February 2008

سوتفاهم

بر فراز ِ ابرها، از میان ِ کوه‌ها، لا‌به‌لای ِ درختان، آن طرف ِ یال ِ کوه‌هایی که آفتاب در پس ِ‌شان غروب می‌کند؛ درست همان دوردست‌ها ...

انسان‌هایی پست، با سیب‌هایی در دست، برای ِ باز‌شدن ِ دروازه‌های ِ بهشت ِ موعود صف کشیده‌اند.

زنان ِ کریه به بهشت نمی‌روند،
در پردیس، تمام ِ سوراخ‌ها را زنان ِ زیباروی پُر کرده‌اند.

اسب‌ها می‌تازند.
روزها همواره می‌گذرند.
نمی‌دانم منم که می‌گردم یا زمین است؛ من نظاره می‌کنم.

دلم تنگ شده‌است، ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ همین

Sunday 17 February 2008

همان ۲۲ گل ِ نشمرده

نارنجی:
رنگ ِ شب، درخشش ِ سیاه، تلالویی در چشمان ِ یک مار
چه عجیب، نام از هزاران سنگری است که هیچ‌گاه وجود نداشته

کپه‌کپه‌های ِ گِل، رد ِپای ِ آدمیان و زندگانی‌های ِ لگدمال‌شده‌ی ِ تو و من ...
در امتداد ِ پیچان ِ مار‌های ِ نارنجی ِ غول‌آسا؛

همه رویای ِ خانه‌ی ِ دربا را می‌بینند.
همه نمی‌دانند.

Thursday 14 February 2008

درخشش

در تقلای ِ ما برای ِ نیل به هدفی والا‌
چیزی نهفته است.

اما گاه نمی‌بینیم؛
اما گاه نمی‌خواهیم؛
انسان، انسان است.

تو و من،
من و تو ایم که می‌گوییم دنیا چه‌گونه‌است
برای ِ رسیدن به مقصود ِ آفرینش؛
از درون ِ سوراخ‌ها خبر می‌گیریم،

که آیا از ورای ِ موجودات ِ خیال‌انگیز چیزی خود را نشان می‌دهد یا نه!

Sunday 10 February 2008

نفرین

دانه‌های ِ شن تمام شد. ساعتم تنها تا دیشب می‌شمرد.

انتظار ِ فرارسیدن صبح، از سگی که در دور‌دست شب‌زنده‌داری می‌کند و همهمه‌ی ِ دخترانم که همگی به صف ایستاده‌اند ...

قهوه درست می‌کنم...
کتری ِ خالی بر اجاق می‌سوزد؛
آب ِ جوش سرد است؛
پسرانی که هیچ‌گاه نداشته‌ام و دنیا که گویی ادامه دارد؛
دو قلب ِ من و شادابی از حضور ِ گاو‌های ِ علف نخورده،

به اندیشه‌ی ِ زندگی فرو می‌روم.

Friday 1 February 2008

کیش مات

روزهای ِ تکراری و تجربه‌های ِ جدید
۷ است که می‌روم، می‌آیم، می‌بینم، لمس می‌کنم.
چه‌قدر طول خواهد کشید تا خودداری را بیاموزم؟

دیروز، گویی روز ِ موعود بود.

در این زمانه که کسی پارچه سفارش نمی‌دهد؛
خواب ِ ناز ِ کارگر ِ رنگرزی را آشفتم.
ردیف‌هایی از پرده خواهم آویخت.
برف ِ زیادی آمده؛

از هر جا آدمیانی به سرعت بر برف‌ها اسکی می‌کنند.
هر چه می‌گردم باز هم کمتر می‌یابم.
باید همه‌چیز را بویید...

Friday 18 January 2008

جیغ ِ ممتد تا ابتدای ِ خیابان

در درون وجود هر انسان چیزی نهفته است
عالمی از جنس ِ سنگ و یخ،
چیزی از نوع ِ حرص و آز،
موجودی از شکل ِ خیال و وهم.

همه‌جا را مه گرفته ...
کسی کمک می‌خواهد.
حتی خدا نمی‌داند جهان چگونه خلق شد.

آدمیان زیاد قسم می‌خورند، سرشته‌شده در سرشت‌شان؛
می‌روند و دیگر باز نمی‌آیند.
تا زمانی که دگرباره هوس به سراغشان بیاید. *

گاهی کودکان فریاد می‌زنند ...

آفتاب می‌آید؛
هر روز، زندگی دوباره آغاز می‌شود.

* ترتیب دو جمله تغییر داده شد، تا مقصود واضح باشد.

Tuesday 8 January 2008

کثافت ِ خوکی

سطوح ِ عظیم و وسیع ِ یخ؛ کودکی که پاتیناژ بازی می‌کند.
موسیقی ِ سکوت که نواخته می‌شود.
درخشش،
نوری که کور کرد؛ و شکست نور در لابه‌لای ِ یخ‌پاره‌ها.

کلوچه پخته‌ام ... بوهایی به مشام می‌رسد.
دیشب که داشتم خمیر را آماده می‌کردم، توانستم نمک را کمی زیادتر بریزم. باید خوشمزه شده‌باشد.
غروب که شد کمی می‌خورم.

شاید اگر بخت یارت باشد، دریای ِ یخ بسته را هم ببینی. در میان ِ این همه مردگی، دایره‌ای نارنجی، زندگی را یادآوری می‌کند.

آیا توانستی صدای ِ یک دست را دریابی؟

جایی آن بالا

مردی را ایستاده دیدم که کوه‌ها را می‌نگریست. اجتماع ِ درختان ِ سیاه و ابرهای ِ شناور و نوری که از افق جاری‌است.
جاده‌ای از آهن و شیشه می‌بینم؛
چراغ‌هایی که خاموش و روشن می‌شوند
و انتهای ِ جاده که به جایی مخوف می‌رسد، جایی که گردباد درنوردیده‌است.

اتفاقی افتاده

سالیان به طول می‌انجامد تا دوباره ببینم.
اولین باری است که طلوع ِ خورشید ِ سرخ را می‌بینم؛
خوشنودم. توفان ِ یخ می‌وزد. من حمام ِ آفتاب گرفته‌ام.
ردیف ِ تیرهای ِ برق ِ واژگون دیدنی است.

Sunday 6 January 2008

مواهب ِ تنهایی

در این دنیا

لحظاتی از هیاهو، ‌لحظاتی از آرامش، هر لحظه با آن دیگری در‌آمیخته‌است.
انسانی خوش، انسانی پر از غم، شخصی متکبر، شخصی از خود گذشته؛
بشر با بشر، آمیخته در جهان ِ من و من هستم و خودم.
جدا از هیاهوی ِ اطراف، در سکوتی که نمی‌دانم چرا ایجاد شده؛ می‌بینم و لبخند می‌زنم. انگار هر چه تیر است که شلیک می‌شود، از کنارم می‌گذرد.

از من هیچ کاری بر نمی‌آید.

از لطف ِ دوست‌ی
در این جهان ِ پر هیاهو، که سنگی روی ِ سنگی بند نمی‌شود،
که از سرما نمی‌دانی به کدامین سوراخ پناه ببری؛
سیر شده‌ام؛ دوستی که تازه از دو شب ِ پیش باز یافته‌ام.
خوشنودی موهبتی است.

Saturday 5 January 2008

گندم‌زار ِ بی‌گناهی

امروز هرچه گشتم اثری از زیبایی ندیدم.

همه‌جا می‌تپد.
زندگی در لا‌به‌لای ِ گیاهان ِ خشک ِ باران‌خورده ادامه ندارد؛
در کنار ِ جاده ایستاده‌اند و راه ِ به‌سوی برزخ را نشان می‌دهند.

آدم‌های ِ لاغر و آدم‌های ِ خپله.
شماره‌هایی که از آسمان به‌جای ِ‌ برف‌های دیروزها فرو می‌ریزند،
و ناچار از آدم‌هایی که پول ندارند؛
اجازه‌ی ِ حرف‌زدن صادر نمی‌شود.

پاهایم در آب شناور است.
پارچه‌های ِ سبزی را دیدم که با پوست ِ ‌سبزه‌ی ِ پر مو بدجوری هم‌خوانی داشت؛
دخیل بسته بودند به درختان ِ کاجی که همیشه هستند و کسانی که برف ِ رویشان را می‌تکانند.

Friday 4 January 2008

لباس‌های ِ نامریی

در برف سگی زرد ایستاده،
منظره‌ی غروب ِ غم‌انگیز ِ خورشید را نظاره می‌کند.
خورشید که غروب کرد، اکنون دیسکی از مس ِ براق در افق می‌درخشد؛
و زمین ِ مرده نور می‌گیرد.

آرام آرام سایه‌های ِ خاکستری ِ برجای‌ماندگان ِ انفجار ظاهر می‌شوند.
لکه‌های ِ سیاه بر سطحی چنان سپید که گویی کفن ِ مرده‌ی ِ بزرگی است؛
پوستی بر اسکلت ِ سیاه ِ پیرمردی که در حال سجده به کوهی است که قله‌ی همیشه پر برفش در نور ِ قرمز می‌درخشد.

... کسی در این نزدیکی نیست ...

هواپیما اوج می‌گیرد؛
آهسته، حس ِ شناور بودن دارم.
از میان ِ مه‌دودها که بیرون آمدم، اکنون دوردست را می‌بینم که سپیدی می‌درخشد.

روزهای ِ پس از انفجار سرد بود،
ابرها آمدند،
همه‌جا سرد شد؛
برفی که از آسمان فرو‌نریخته بود همه‌جا را سفید کرد.