در برف سگی زرد ایستاده،
منظرهی غروب ِ غمانگیز ِ خورشید را نظاره میکند.
خورشید که غروب کرد، اکنون دیسکی از مس ِ براق در افق میدرخشد؛
و زمین ِ مرده نور میگیرد.
آرام آرام سایههای ِ خاکستری ِ برجایماندگان ِ انفجار ظاهر میشوند.
لکههای ِ سیاه بر سطحی چنان سپید که گویی کفن ِ مردهی ِ بزرگی است؛
پوستی بر اسکلت ِ سیاه ِ پیرمردی که در حال سجده به کوهی است که قلهی همیشه پر برفش در نور ِ قرمز میدرخشد.
... کسی در این نزدیکی نیست ...
هواپیما اوج میگیرد؛
آهسته، حس ِ شناور بودن دارم.
از میان ِ مهدودها که بیرون آمدم، اکنون دوردست را میبینم که سپیدی میدرخشد.
روزهای ِ پس از انفجار سرد بود،
ابرها آمدند،
همهجا سرد شد؛
برفی که از آسمان فرونریخته بود همهجا را سفید کرد.