Sunday 10 February 2008

نفرین

دانه‌های ِ شن تمام شد. ساعتم تنها تا دیشب می‌شمرد.

انتظار ِ فرارسیدن صبح، از سگی که در دور‌دست شب‌زنده‌داری می‌کند و همهمه‌ی ِ دخترانم که همگی به صف ایستاده‌اند ...

قهوه درست می‌کنم...
کتری ِ خالی بر اجاق می‌سوزد؛
آب ِ جوش سرد است؛
پسرانی که هیچ‌گاه نداشته‌ام و دنیا که گویی ادامه دارد؛
دو قلب ِ من و شادابی از حضور ِ گاو‌های ِ علف نخورده،

به اندیشه‌ی ِ زندگی فرو می‌روم.

1 comments:

Anonymous said...

دو قلب
...
چه بوی علفی می آمد
...

Post a Comment