Sunday 30 December 2007

!بازی کردن

(یا داستان ِ زندگی ِ من)

از ورای ِ موجودات ِ هوس‌انگیز، دوستی خود را می‌نمایاند.
گرمایی آشنا می‌آید. مانکن‌های ِ مُد، خندان، اتوموبیل‌ها، شهرهای ِ عظیم‌الجثه؛ صدای ِ حرکت ِ زندگی، آسمان‌های خاکستری؛ آدمیانی خندان، که از سرما می‌لرزند و می‌روند.

دوست‌داشته‌شدن‌های ِ گاه‌و‌بی‌گاه، دوست‌داشته‌شدنی که هنوز شروع نشده و پشت پرده مانده.
قوطی‌های ِ کنسروهایی را که می‌خورم، نگه می‌دارم؛ لبه‌هایشان را سمباده می‌زنم تا دست‌هایم را نبُرند.
از خودم عکس گرفتم...؛

از خودم عکس نمی‌خواهم
نمی‌خواهم کسی مرا با عکس‌هایم به یاد آورد
تنها دوست دارم مرا به یاد آورند ...

انسان‌ها در تکاپو و من ثابتم، آن‌چنان آرام که گویی ...
هر از گاهی حرکتی
هر از گاهی شادی
هر از گاهی غم

مرگ آمده‌است.

Thursday 27 December 2007

Radiation

لحظه به لحظه به آدمیان شک می‌کنم، تا آن‌که اتفاقی بیافتد. در دامی گیر افتم؛ بر بخت ِ سیاهم اشک ریزم؛ سر به زیر افکنم.
تا آن‌گاه که نوری می‌تابد، دستی به سویم دراز می‌شود ...
آن هنگام که ابرها کنار می‌روند ...
و یک‌باره گرما ...

غذاها از دهان به سمت ِ معده جریان ندارند.
همه‌جا بوهای ِ عجیبی می‌دهد.
من بر خلاف ِ همیشه بی‌تفاوتم
و مرگ در صبحی غمناک

چراغ‌هایی که دوتا دوتا می‌گذرند تا حضور ِ عینک ِ آفتابی در هوای ِ مه‌آلود را توجیه کنند.
جاده‌ای که آرام سُر می‌خورد.
آرام، آرام، آرام، ...

انسان که همواره انسان است؛ گویا لعنت فرستادن مد شده.

Tuesday 25 December 2007

برزخ ِ زمان

طبیعت ِ آدمی این است که می‌داند که هیچ نمی‌داند.
همین ندانستن هم خود عالمی دارد، گاه شیرین و گاه تلخ.

دوست‌ی گم شده‌است؛ دوست‌ی پرواز می‌کند؛ دوست‌ی می‌گرید؛ دوست‌ی هم، می‌جنگد.
دوست‌ی خودش را برایم لوس کرده‌است.

شش سال و شش قطعه دکلمه‌ی ِ عجیب. سالی یکی؛
زمان ِ زیادی است برای بسیار از اتفاق‌ها.

بهترین دوستی‌ها می‌آیند،
آن‌هایی برقرار می‌شوند که از یکدیگر بسیار توقع دارند، اما هرگز به زبان نمی‌آورند. ̂

توی ِ تاکسی نشسته‌ام. پیرمردی کنارم نشسته، خرمالو می‌خورد؛
هیس ِ صدای ِ باد؛ پت‌پت ِ پیروزمندانه‌ی ِ کسی در دوردست.
کاش زندگی دادگاه ِ تجدید ِ نظر نداشت.
اکنون، ... می‌اندیشم.

̂ نقل به مضمون از نویسنده‌ای که دوستش ندارم

Dr. StrangeLove

مردی با چشمان ِ نافذ و دستی گرم، این تمنای ِ زیبا بودن؛
شاید فقط ظاهری شیک داشتن
سبز شدن از عهده‌ی همه‌کس بر می‌آید.

عکس‌های مخوف و ترسناک
روز ِ عجیبی است!

آن فرق ِ بنیادی که میان ِ دانشگاه ِ تهران و دانشگاه‌های ِ دیگر وجود دارد؛
آن‌چنان زیاد است که حضور ِ من را باور ناپذیر می‌کند؛
امروز روز جهانی ِ معماران است.

[اما، ... ] فقط آدم‌های ِ خاصی از توی ِ سیمان ِ سفت، سبز می‌شوند.
سرمای ِ سخت و صف‌های ِ طولانی ِ تاکسی، هنری‌های ِ دوست‌نداشتنی با آن گونه‌های ِ سرخ؛ خواب ِ سر ِ شب.

آفتاب می‌تابید،
اما امروز عصر که به سراغش رفتم کمی سرد بود.
او هم قهر کرده، و من در خورشید گرفتگی ِ عظیمی شناورم.

رنگ‌های ِ آفرینش

ساعت‌های آفتاب و ابرهایی که یک‌راست از بهشت به آسمان ِ من سرازیر شده‌اند.

دیدن ِ عظمت ِ خورشید گرفتگی در قلب ِ آفریقا؛
شش سفیدپوست و محاصره‌ی ِ صدها بلکه هزارها سیاه‌پوست ِ آدم‌خوار که ایستاده‌اند و آسمان را می‌نگرند.
هوا سرد شده، آبشار آرام است؛ جهان می‌میرد.

جهانی پر هیاهو که از برای ِ مرگ ِ لحظه‌ای ِ خورشید خاموش می‌شود.

بر بلندای ِ وجود ِ هر انسانی، پرچمی از رنگ در اهتزاز است؛
بر گروهی آفتاب ِ تابان تابیده، نسیمی خنک می‌وزد؛
بر دیگران باران می‌بارد، برف می‌نشیند.
و انسان‌های ِ خاکستری در حسرت‌اند.

آفتاب برگشت؛
فهمیدم آدمیان همگی یکسان‌اند و چه کوچک‌اند این مخلوقات ِ گونه‌گون.

Saturday 22 December 2007

Connecting People

• انسان، استثنا را دوست ندارد؛
• من می‌پسندم که استثنا باشم؛
یا من انسان نیستم، یا انسان انسان.

انسان نایاب است، دیدن ِ انسان لیاقت می‌خواهد؛ موهبتی دارد.

این شرط است که کارهای ما انسان‌ها کمی طول بکشد؛
این‌که ساعتی در انتظار باشیم و ساعتی خاموش.

شرط است که هرچند بسیار با تاخیر، کاری باشد که انجامش واجب است؛
هرچه ناقص، این‌که حرفی را بر زبان بیاوری که باید گفته‌شود.

موتورخانه خاموش است، رادیاتورها از گرمای ِحضوری نزدیک گرم است.

Friday 21 December 2007

گفت؛ آرامش نداری

بر اسب سوار بود، نشسته بر اسب،
تاب ِ تحمل ِ زمان ِ از دست‌رفته را نداشت.
می‌تاخت، تا فرار کند از آن‌چه بر او گذشته بود.
آن‌چنان می‌تاخت که ترسیدم بر صورتش دست بگذارم.
شاید از اسب می‌افتاد
همه چیز می‌تپد.

از نا انسان‌ها می‌ترسم …
لحظاتی است که نمی‌دانی دنیا به کدامین سو در جریان است.
گاهی است که می‌شود بمباران نکرد، می‌شود نزدیک بود، همه‌کس نزدیکی نمی‌خواهد، تنها گروهی شایسته‌اند.
گاهی همه‌چیز نسخه‌ی آزمایشی دارد.

او دست گذاشت؛ … ترسیدم؛ اگر خودم بودم باید چیزی می‌گفتم ...؛

همه بازی می‌کنند،
از قانون ِ بازی‌ها هیچ نمی‌دانم،
کسی نبوده در کودکی با من بازی کند؛ ... بلد، نیستم.

امروز، انسان دیدم
صدای ِ پای ِ اسب در گوشم طنین دارد؛
غم، مستولی می‌شود … رادیاتورها هیچ‌کدام گرما ندارند، موتورخانه از کار افتاده‌است.

Wednesday 19 December 2007

تولد ِ دوباره

بر شیشه‌‌ی بخار گرفته چیزی نوشتم. به درون ِ چشم‌‌ها نگاه کردم.
در ورای ِ موها چیزی دیده نمی‌‌شود.

حواسم باید باشد،
قانون‌‌هایش را بدانم؛
گاهی که با آدم ِ جدیدی معاشرت می‌‌کنم.

در دوردست‌‌هاست که انگار، غنچه‌‌ای می‌‌شکفد.

از یادآوری‌‌های ِ گاه‌‌گاه ِ خروس ِ بی‌‌محل، این روزها، ساعت‌‌هاست که دوستانم را دوست نمی‌‌دارم.

Monday 17 December 2007

هارمونی

گاهی که در مراحل ِ شیرینی ِ سکوت ِ افکارم،
توانسته‌‌ام یادِگاران ِ گذشته را گرد‌‌آورم؛
آه کشیدم بر فقدان ِ بسیار از آن چیزها که دیدم. ˆ

بر بالای ِ کوهی پر از برف ِ تازه‌ی ِ پاییز، ابعادی از فلز و نور دیدم؛
گل‌بهی ِ سیر چه با آسمان ِ کبود ِ لاجوردی ِ دم ِ غروب هم‌خوانی دارد؛ با سپیدی ِ برف و خاکی ِ بوته‌های خشک؛ مزارع ِ پرورش ِ ماهی ...
خواب دیدم،
سگی سنگین و خاکستری؛
جماعت ِ سیاه‌پوشان و کلاه‌داران ِ منتظر

با سوگ‌‌های کهنه غمی نو، زمانه از دستم می‌‌رود.
آن‌‌گاه است که می‌‌توانم چشمی ناجاری را ترغیب کنم،
از برای ِ دوستان ِ ارزشمند که در شب ِ بی‌‌پایان ِ مرگ نهان‌‌اند. ˆ

زمانی است که گذشته
شیشه‌‌های پنجره‌‌ام کثیف است.
روزگاری است که شغل‌‌های ناخواسته از در و دیوار بالا می‌‌رود.

ˆ based on Shakespeare's sonnet xxx

Saturday 15 December 2007

عکس‌هایی با صورت‌های ِ سفید

به یادگاران ِ گذشته نگاه می‌کردم. دیدم آدم‌ها را، آن‌طور که روزی بودند، آن‌طور که اکنون نیستند. می‌بینم آدم‌ها را... با حرف‌هایی که روزهای ِ اول ِ آشنایی می‌زدند، که چگونه همه‌چیز تغییر می‌کند.

کاش می‌شد از ذهن، یادگارها را چاپ کرد و به رخ کشید.
کاش می‌شد به همین راحتی درد را نشان داد.

سخت‌گیری بهتر است. زجر دادن ِ آدم‌ها از زجر دادن ِ خود، درد ِ کمتری دارد. لا‌اقل برای ِ خودم.

Wednesday 12 December 2007

چه کسی از مرگ نمی‌ترسد؟

شکارچی به شکار رفته، تاج را فراموش کرده، دیگر بر تخت نمی‌نشیند.
سگ، وظیفه‌ی راهنماییش را فراموش کرده‌است.

ناگهان،
چراغ‌های نارنجی دوباره ظاهر می‌شوند؛
چشمک‌زنانی که به ناگاه به سوسو تبدیل می‌گردند.
زمین‌های ِ سیاه و جماعت ِ چراغ‌های ِ نارنجی که در افق یکی پس از دیگری ایستاده‌اند.

خلق ِ خدا، اجازه‌ی شرف‌یابی به بارگاه می‌خواستند؛
بالاخره داده شد.

تاریک است و چراغ در دست دارم؛
می‌دانی چند سال بود که ستاره‌ها را ندیده بودم؟

مورمور ِ عجیب ِ عضلات ِ سرما‌زده؛
گویی، انجماد ِ جهان از هم‌اکنون آغاز شده است.

Wednesday 5 December 2007

اوهام

تصور کردن، خیال پردازی، رویای روزانه ...

انسان ها از موهبت سرشارند، بی آنکه بدانند.

اگر به جای هوا مایعی غلیظ جاری بود، چه خوب می شد؛

می توانستی
به دو جهت ِ جدید شنا کنی،
ابعاد ِ آسمان را حس کنی.

کوه ها
یکی پس از دیگری، چون پاهای ِ بزرگ ِ موجودی غول پیکر و افسانه ای
ابرها
چون بخارات ِ گرمی که میان ِ درختان ِ کاج و سرو می خزند.

می توانستی
دوردست ها را ببینی،
عبور ِ شعاع ِ نور ِ آفتاب را با چشم ِ سر درک کنی..

Monday 3 December 2007

عضلاتی منقبض

برف می‌بارد
ابرها تیره می‌شوند
آفتاب می‌تابد
خدا می‌آید
دنیا رنگ می‌گیرد
کودکان فوتبال بازی خواهند کرد
زنی با چشمان ِ درشتش مرا می‌نگرد.

کاش می‌توانستم دوباره شروع کنم؛
خودم را حفظ خواهم کرد؛
راهی خواهم یافت.

تمرکز کردم؛
بمان.

تنها درد است که می‌ماند؛

ای شیرین‌ترین دوستم،
قرار ِ آخر.

Thursday 29 November 2007

بیا دوستی‌هایم را قسمت کنم

چیزهایی هست که ساخته می‌شه، چیزهایی که نوشته می‌شه، چیزهایی که گرفته می‌شه، چیزهایی هم هست که گفته می‌شه.
نگاه‌هایی که دیده می‌شه.

حس ِ علاقه‌ی ِ وصف ناپذیر ِ من، به تُرک‌هایی که معصومانه و مهربانانه می‌نگرند.
حس ِ وجود عقربه‌های سرد و خشک ِ ساعت ِ دیواری.
پوست ِ سر ِ آفتاب‌خورده‌ای که از ورای ِ موهای ِ کم‌پشت ِ منشی به چشم می‌خورد.
پاهای ِ پر مو؛ و چکمه‌های بلند ِ قفل و بست‌دار.

ساعت‌های ِ پیاپی ِ 2000؛

هر چه که هست، زندگی جریان دارد.
[اما، ...] درست زیستن از هر‌کسی بر نمی‌آید.

احتیاج ِ آدم، عدم ِ آگاهی ...


گاه تشکر‌های شفاهی ِ یک دوست،
آن‌چنان اثر ندارد که یک SMS به دادم می‌رسد.

Wednesday 28 November 2007

روزها

همواره گفته‌است:

عقل داشته باشید.

نمی‌بیند؛

دیده شده،
یک مدار ِ منطقی در این دنیا به من تعلق دارد
برای ِ رسیدن به کمال، رحمت باید داشت.
ندیدند.

این روزها همه‌ی ِ درها با کارت‌های الکترونیک باز می‌شود.

عبور از رنگ‌ها فیلتر دارد، کلید می‌خواهد، اما؛

گویی در انتهای ِ رنگین‌کمان، کوزه‌ی ِ طلایی، انتظارم را می‌کشد،
سر خوردن راحت است.


این،
داستان ِ سفر ِ عجیبی با یک غریبه بود.

Tuesday 20 November 2007

در جست‌و‌جوی ِ زمان ِ از دست رفته

امروز باران می‌آید
توقفگاه ِ سر ِ کوچه‌ی ِ قدرشناسی

امشب باران می‌آید
تی‌شرتی با نوشته‌های ِ نارنجی، آستین‌های ِ حلقه‌ای ِ سفید

نارنجی، بنفش
روزها، شب‌ها

روزگار ِ گذشته، روزگاران ِ نیامده؛

زمان ِ بازیافته؛ در جست‌و‌جوی ِ زمان ِ از دست رفته.

شصت روز،
هیجان‌انگیز و پر افت‌و‌خیز؛
در آمد‌و‌شد،
با آرامش و خودداری،
به استقبال ِ آینده‌ی ِ نیکو.

گذشته خود را ظاهرمی‌سازد؛
آینده انتظار ِ تکرار ِ گذشته را می‌کشد.

این تمنا گاهی است،
می‌خواستم زمزمه کنم؛
جوینده‌ی ِ زمان‌های از دست‌رفته، زمان‌هایی را بازخواهد‌یافت.

Tuesday 13 November 2007

دوستی می‌میرد

انسان، از آن چیزی که بسیار دوست می‌دارد، خود را جدا می‌سازد؛
در اوج ِ تمنا نمی‌خواهد؛
دوست می‌دارد، ولی در‌عین‌حال می‌خواهد که متنفر باشد؛
امیدوار است، اما امیدوار است که امیدوار نباشد؛


همواره به‌یاد می‌آورد که می‌خواهد فراموش کند.

نور می‌میرد

چند شب ِ پیش خواب دیدم،
آفتاب هفته‌ای یک‌بار خواهد درخشید.

از بودن و نبودنش،
از خوبی و بدی‌اش،
از اعتماد و بی‌اعتمادی‌اش،
از غرور و شکسته‌نفسی‌اش.

می‌ترسم...

در میان ِ هفت سیاره‌ی ِ دیگر، من مادر ِ زمین‌ام.
سبز و آبی، با ابرهای ِ سپید و آغوش ِ باز؛ به منفعت نمی‌اندیشم.

پلوتو را بیرون کرده‌اند.

کاش آقاجون بودند و راهنمایی می‌کردند.

احتیاجی ندارم انگار، این طور می‌گویند.

استخوان‌هایم درد می‌کنند؛
دل ِ من می‌شکند، دوستی می‌میرد،
وقتی از بالای ِ دیوار افتادم، انگار چند روزی است کنایه‌وار رو به موت‌ام.

Wednesday 7 November 2007

این نیز بگذرد

باز امشب پاستا داریم

گفتند، روبان آبی برای همدردی با مبتلایان به Alopecia است.

برترین کتاب، کتابی برگزیده‌ی ِ مردم ِ قرن ِ بیستم.

جایی که امروز به آن رسیدم، جایی که هنوز وقت ِ رفتنش فرا نرسیده.
پناه بردم به خدا از شر ِ شیطان ِ رانده شده، حیف سودی نداشته انگار.

کمی شیرین است؟

“13WVSOOq!W”
“WVZ!ZV” ‌ ‌ ‌

حرف از فنجان‌های ِ نارنجی است.

دختری که با پسری است، مرا می‌نگرد. چشم‌های ِ درشت هم دردسر دارد.

موها به رشد خود ادامه می‌دهند.

Wednesday 31 October 2007

Forgetting What I've Done...

تمام ِ ریشه‌های ِ بزرگ و کوچک ِ خاندان‌های کثافت‌زده و نزده‌ی ِ من.
تمام ِ این من‌ها ... هیچ از آن ِ دیگران.
باید تصحیح کرد، شعر ِ چینی ِ ترک‌خورده‌ی ِ نازک ِ تنهایی ِ من را.

انزجاری دارد که با مرگ هم پاک نمی‌شود، با دوزخ ِ ابدی شسته نمی‌شود. بودن و عذاب ِ پایان‌ناپذیر ِ وجدان ِ ترک‌خورده را کشیدن.

محرومیت از نعمت‌های انسانی، ابر انسان می‌سازد.

دلم،
حضور ناگهانت را می‌خواهد؛
...
[که خنده‌های بی‌امان را به من هدیه کند
درد ِ نبودنت،
مادرم بدجوری بی‌تابی می‌کند؛
نرو.]

به یاد ِ روز ِ کشف ِ نوای ِ دل‌انگیز ِ موسیقی...
به یاد ِ روز ِ چیزهای سوییسی...
به یاد ِ روز ِ دو نفره...

به یاد ِ خواب ِ دم ِ صبح،
چراغ‌های ِ نارنجی ِ دوطرفه‌ی ِ ۵٠ متری.
سردردی که نمی‌دانم به کدامین گناه ِ نبخشوده آمد.

از روز ِ تحمل‌های فراوان، از هر دری، از هر نوعی...
شاید روزی دیگر ...

جهان بی تو مکانی‌ست پر از سلول،
نرو، بگو ... سالروز ِ تولدت کی است؟

Saturday 27 October 2007

امشب محبتی عجیب پیش خواهد آمد

نمی‌دونی چه اتفاقی انتظارت رو می‌کشه
و این طعم ِ خوش ِ انسانیت ِ ...

موسیقی ...

تفاوتی که بین ِ یه فنجان ِ بزرگ و دل‌باز ِ نارنجی و یه فنجان ِ کوچک ِ پر از تبلیغ وجود داره.
بین ِ حباب‌های ِ کف ِ شیر ِ خشک‌شده روی ِ دیواره‌ی فنجان‌ها!

میز ِ singer بدون پدال ...

یه لیوان آب می‌دی... معمولی باشه
پیرزن‌ها رو دیدی؛ موقع ناهار، وقتی می‌خوان قرص بخورن.

جاذبه روی ِ حلزون‌ها اثر نداره.

یادت می‌آد که حلزون‌ها پیام‌آوران ِ اون دنیا هستن؟

Friday 26 October 2007

و او گرد ِ خاکستری می‌پاشد بر همه چیز

به یاد ِ مادرم افتادم؛ امروز روز ِ خداحافظی است.

به من یاد داده‌اند بزرگ باشم
از چند ماهگی
مادرم گریه نمی‌کند، اشک نمی‌ریزد، نگاه نمی‌کند.

می‌خواهم غم‌ام را تقسیم کنم، قساوت می‌خواهد.
به زور خوراندن ِ بستنی ِ یخ زده در بوران ِ برف .

من با ماشین برم توی دیوار؟!!!
نه! باش که حضورت گرما دارد.

مرد ِ آهنی ِ شکلاتی‌رنگ، نارنگی ِ نارس تعارف می‌کند.

خانواده‌ی ِ طوطی ِ سیاه ِ نوک‌پهن، با چیپس خفه شدند.

Friday 19 October 2007

Pictures came and broke your heart!

نمی‌تونم باور کنم؛ روزی بوده که مثل بقیه بودی.
حالا ترک‌های کهنه‌ی ِ خاک‌خورده‌ی ِ پنهان ِ لبخند ِ شیطانی‌ات دیده می‌شود.

دیگر به خدا پناه نمی‌برم. پناهی نمی‌خواهم... انتقام می‌گیرم مانند قالب پنیری که از تله‌موش فرار می‌کند.

وقتی برای دوستی نیست، فقط تا سه‌شنبه.
می‌شه که دوستی رو کنار گذاشت و فقط به چیزهای دیگه فکر کرد
باشه فکر می‌کنم... حتما ً! من ok هستم.
دنبال کس دیگه‌ای بگرد. خیلی مایل نیستم.

در سرزمین ِ پادشاهی ِ نیاکانمان یخبندان است.

این همه پول خرج شد و مسافرتی که بیهوده بود، حیف!

Thursday 18 October 2007

پناه می‌برم به خدا از شر ِ شیطان رانده شده

از خودم بدم اومده... یه دفعه یه کاری می‌کنم که از من برنجن. ناراحت می‌کنم، حرف‌های گنده می‌زنم. از اون توی ِ خودم حرف می‌زنم. همه چیز سنگین می‌شه... زندگی سخت می‌شه... آدم‌ها دور می‌شن... .

شاید حقم باشه که همه دوست دران وقتی نیازی دارن زنگ بزنن!


2:41am
من دارم بهترین ها رو می‌بینم... داغ ِ داغم
حالم از خودم به هم می‌خوره. خود-ارضایی ِ این طوری سم‌ه. از خودم بدم می‌آد.


دوستت رو که ناراحت کنی، افسرده می‌شی. این قانون ِ طبیعته ... .

زندگی مجردی مبارک باشد.

Tuesday 16 October 2007

باران می‌آید ......

یه روز می‌رسه که ابرها کنار می‌رن، که مه به آرومی بالا می‌ره، تو جلوی ِ پاهات رو راحت تر می‌بینی، همه جا سبزه.

مه بالا می‌ره.
یه پلکان ِ فلزی، که پله‌های زیادی داره. آخرش به یه سکو می‌رسه که فقط جای یه نفره و حفاظ نداره. وقتی رسیدی اون بالا، ناچار خودتو پرت می‌کنی. می‌ری پایین.

دارم گریه می‌کنم.
قهرم!

همه پول‌هامو جمع کردم که برای پدرم کادو بخرم!
دوست نداشت.

Thursday 11 October 2007

رتوش


از این حرف بدم می‌‌آد،
حس مغازه‌داری رو داره که جنسش رو مجانی فروخته

چرا که نه! وقتی تو دراز بکشی و برای ِ دو ساعت تمام، هرچی داری برای ِ رضایت یکی بدی و خودت نقش یه فرشته‌ی ِ مراقب رو بازی کنی که به‌خاطر هر اتفاق طبیعی عذرخواهی کنه و عذاب وجدان داشته باشه، چرا که نباید ازت تشکر بشه. حقته!
این کوچک‌ترین چیزه.

حس نبودن ِ ۵۰ ساله‌ی تو!
اما هنوز شروع راه ِ انتظار ِ ۵۰ ساله هست و من غم دارم.

بودن یا نبودن، مسئله غم است که می‌ماند، پاک نمی‌شود با الکل و پنبه.
غم و شادی،
نیک می‌رود بد می‌آید، می‌ماند، دیگر نمی‌رود.

خیلی ممنون،
لطف کردی.

غمی که تا چراغ‌های ِ نارنجی ِ چشمک‌زن ِ انتهای ِ کوچه‌ی ِ ۵۰ متری طول می‌کشد.

Tuesday 9 October 2007

و تنها خداست که می‌ماند

دلم
حضور ناگهانت را می‌خواهد
که خنده‌های بی‌امان را به من هدیه کند
درد ِ نبودنت
مادرم بدجوری بی‌تابی می‌کند.
نرو


اما
فقط یک حرف مانده
به فکر ماندن نباش
همه می رویم

Saturday 15 September 2007

هر چیز ِ خوبی می‌تونه معمولی هم باشه

یه وقت‌هایی تو زندگی به یه نقطه‌ای می‌رسی که باید برگردی و به پشت ِ سرت نگاه کنی. توی بعضی از این نقطه‌ها می‌بینی کارهایی کردی که کاش نمی‌کردی، حرف‌هایی زدی که کاش نمی‌گفتی، جاهایی بودی که کاش نمی‌بودی ...

بنفش، رنگ ِ مورد ِ علاقه‌ی منه!

تا حالا سیب ِ قرمز دیدی، با این که پوست خیلی قشنگی داره، اما وقتی می‌خوریش هم پوک و هم بی‌مزه ست. سیب ِ سبز فقط یه سیب ِ سبزه، اما خیلی خوشمزه ست! کمی ترش!

اگه یه سیب ِ سبز توی آفتاب بمونه، بعضی جاهاش قرمز می‌شه

من یه آدم کامل و بی‌عیبم واسه همین هم دنبال کسی می‌گردم که کامل و تک باشه

بعضی‌ها نمی‌دونن چی کار می‌کنن، خیلی سخت تصمیم می‌گیرن؛ خودشون هم نمی‌دونن چی می‌خوان!

... می‌خواستم کفش بخرم. یه مغازه‌ی خیلی بزرگ و بی‌نهایت کفش و یک ساعت از وقت ِ من و چند نفر ِ دیگه...

ثانیه‌های آخر: نمی‌دونم کدوم رو می‌خوام، برام فرقی نمی‌کنه!

ولی اون موقع 23 سالم نبود که زندگی برام سخت بشه!

مادرم می‌گه دوستت چه اسم عجیبی داره. چه عجیب که من هم موافقم.

Saturday 8 September 2007

هر چیزی از یه جایی شروع می‌شه

آقای هخامنشی رو هر روز صبح ساعت 8:55 می‌بینم. موجود ِ زنده‌ای که خیلی شبیه دوست ِ آقای هخامنشی هست، حالا کنار من نشسته. کی یه آرایشگاه ِ خوب می‌شناسه؟

دردی که می‌آد و می‌ره، یه روز اومد و موند، دیگه نرفت، مثل یه وزوز که بعضی وقت‌ها اشک‌آلود بشه. نوشتن درد داره، درد چشم.

صداهایی می‌آد که من ترجیح می‌دم هدفون روی گوش‌هام بذارم.

بیا با هم یه سیب بخوریم، اما سبز نه قرمز.

مردم از من می‌خوان که شعورم رو از دست بدم!

بوق نزنید، راننده خواب است

به دورو برت نگاه می‌کنی. هر چی بیشتر می‌بینی، نگاه می‌کنی، بیشتر می‌بینی آدم‌هایی که از تمام دنیا آرزوی یک هویج ِ فرنگی دارن. یه دور می‌چرخی، می‌بینی کدو‍فرنگی و گوجه‌فرنگی هم هست.

خوب که دقت کنی یه دیوار می‌بینی که جلوش رو یه تابلو نوشته: رنگ خیس است، لطفا احتیاط کنید. می‌ری جلو که مطمئن بشی... .

: اگه دقت کنی، زندگی هم یه چیزی ِ مثل این :

یک نگاه
سلام! چطوری؟ ... خوبی خوشگلم؟
نه!

زندگی من در مرگ ِ غم‌انگیز ِ پسر ِ صدفی گم شده‌است.

پشت یک جعبه انار!

درست در پشت ِ یک کامیون!

Saturday 1 September 2007

The Boy with Nails in his Eyes

The Boy with Nails in his Eyes

put up his aluminium tree.

It looked pretty strange

because he couldn't really see.

Tuesday 28 August 2007

When the Days have come!

از صبح، گوش‌هام فقط صدای اطراف رو می‌شنیدن.
گوش چه‌قدر توی تصور من نقش داره، وقتی دیگه نمی‌شنوی، دنیا، نفست،
می‌ری توی شیشه‌ای از مربای سفید

بالای پل ایستاده‌ام. گرم‍ست، همه چیز. چشمم به انتهای پل
کنار ِ خیابان، وقتی همه ریختن وسط و می‌خوان تاکسی‌ها رو از هم بدزدن، چه اتفاقی ممکنه یکی رو به کنار جدول ببره! چه اتفاقی ممکنه نگاه‌های عجیب داشته باشه!

یه دفعه همه جا جشنه! نگاه ِ توی آینه،

آقایون شیرینی میل ندارن!

تو چرا فکر می‌کنی من شعور ندارم!

زندگی کردن شعور لازم داره


می‌آیی یه قهوه بخوریم؟

بعضی وقت‌ها برمی‌گردی ببینی چی نوشتی؟ هر چی می‌خونی و جلو می‌ری، هر چی بیشتر می‌خونی، بیشتر نا امید می‌شی.

منتظر ِ من که نموندی؟

چون دوستت دارم
این رو واست درست کردم، وگرنه من تا حالا واسه هیچکی همچین کاری نکرده بودم

بعضی چیزها از درک و شعور ِ من خارجه!

به بالا نگاه می کنی و چیزهای احمقانه‌ی ِ غیرعادی می‌بینی!

Saturday 25 August 2007

This is August 25th!


عکس ِ بی‌حجاب!

مردم ادا دارن، اطوار دارن، صدا از خودشون در می‌آرن، حالت‌های عجیب دارن، مسخره نیستن ولی دوست دارن این طوری دیده بشن، درک خیلی از چیزها از حیطه‌ی عقل و شعور من خارجه!

اثرات ِ گندیدگی ست که به چشم دیده می شود.
و دیوانه‌ای موسیقی گوش می‌دهد؛
خامه می‌خورد و غرولند می‌کند.

چرا امروز می‌پرسه مواظب ِ خودم هستم؟
چی شده!

آدم ِ بی‌حجاب رفت.

Friday 24 August 2007

Friedrich Wilhelm Nietzsche

Pablo Picasso, Guernica

"Did you ever say yes to a pleasure?
Oh my friends, then you also said yes to all pain.
All things are linked, entwined, in love with one another."
- Also sprach Zarathustra (Thus Spoke Zarathustra), 1883-5


"What does not kill me, makes me stronger."
- Götzen-Dämmerung (The Twilight of the Idols), 1888

جوجه ی من

Orofacial Pain

جوجه داشتن خیلی سخته!

جوجه‌ی ِ کوچولوی ِ ناز، فکر کن تو این شرایط که جوجه تازه به دنیا اومده، کوچولو هست، نمی‌تونه راحت فرار کنه و صداش از ته ِ چاه هم نمی‌آد، تو یه آدم بزرگ باشی که عقلت به اندازه‌ی ِ بچه‌ی ِ 5 ساله باشه؛ اون وقت ببین چه بلایی سر این جوجه‌ی ِ بیچاره می‌آد. فکر کن یه وقتی بره زیر پا! اگه بمیره هیچ وقت خودتو نمی‌بخشی. اگه چیزیش بشه چی؟ اگه دیگه نتونه درست راه بره چی؟

عذاب ِ وجدان داری، اما چه فایده؟ خودتی که همه چیز رو از دست دادی. این عذاب ِ وجدان فقط واسه‌ی ِ خودته!

این دیگه خیلی خنده داره!

Thursday 23 August 2007

Comma

می‌خواستم راجع به ویرگول بنویسم، یه دفعه فهمیدم این منم که بهش گیر دادم؛

آزادش نمی‌گذارم، که هر کاری دلش خواست بکند، هر جا دلش خواست برود

خواست که حرف بزند یا که نزند

گناه من است که ناگهان ویرگول خواستم.

تلخ است

می گزد،

دستانم گزگز می‌کند.

چشمانم تاب ِ دیدن ِ نور را ندارد.

اشک می‌آید ناخودآگاه به گوشه‌ی چشمان ِ تاریکم

آمده ست تا بخواند شرح ِ حال ِ زندگی ِ من را

دردم بین زمین و دلم گیر کرده
مانده تا خاک شود یا بماند
می‌خواهد نمیرد،
آرام شود؛
نمی‌گویم
ساکت می‌نشینم،
تا بگذرد
بلکه باد با خود ببرد،
آن‌چه بر من می‌گذرد
مرده‌ام لب به سخن بگشاید،
آن‌قدر می‌گذرد.

این یک کمای ِ سفید است

یادت می‌آد؟ همون موقع رو می‌گم که سرد بود که کاسه‌ی سوپ ِ یخ‌بسته توی دستت بود که صورتت نزدیک بود توی کاسه بیافته و تو با دست ِ لرزان قاشق رو جلوی صورتت نگه‌داشته بودی و به اون جلو خیره بودی؛ خواستی قاشق رو توی دهنت بگذاری که یهو چیزی توی دلت فرو ریخت و تو هنوز خیره بودی.


دلم گیج می رود
حس ِ حماقت ِ پس از خوردن سوپ ِ یخ‌بسته باقی مانده
می‌لرزد همه چیز
گفتن یا نگفتن
اشک می‌آید و من سختم است
کاش کسی نبیند

Wednesday 22 August 2007

What is essential is invisible to the eye!

Cover Art"The Little Prince" by Antoine de Saint-Exupéry
cover art © 1954

You become responsible, forever, for what you have tamed. You are responsible for your rose... (read)

More Reading…
Read the book in English
The Little Prince's Article on Wikipedia.org