میخواستم راجع به ویرگول بنویسم، یه دفعه فهمیدم این منم که بهش گیر دادم؛
آزادش نمیگذارم، که هر کاری دلش خواست بکند، هر جا دلش خواست برود
خواست که حرف بزند یا که نزند
گناه من است که ناگهان ویرگول خواستم.
تلخ است
می گزد،
دستانم گزگز میکند.
چشمانم تاب ِ دیدن ِ نور را ندارد.
اشک میآید ناخودآگاه به گوشهی چشمان ِ تاریکم
0 comments:
Post a Comment