از صبح، گوشهام فقط صدای اطراف رو میشنیدن.
گوش چهقدر توی تصور من نقش داره، وقتی دیگه نمیشنوی، دنیا، نفست،
میری توی شیشهای از مربای سفید
بالای پل ایستادهام. گرمست، همه چیز. چشمم به انتهای پل
کنار ِ خیابان، وقتی همه ریختن وسط و میخوان تاکسیها رو از هم بدزدن، چه اتفاقی ممکنه یکی رو به کنار جدول ببره! چه اتفاقی ممکنه نگاههای عجیب داشته باشه!
یه دفعه همه جا جشنه! نگاه ِ توی آینه،
آقایون شیرینی میل ندارن!
تو چرا فکر میکنی من شعور ندارم!
0 comments:
Post a Comment