Thursday 23 August 2007

این یک کمای ِ سفید است

یادت می‌آد؟ همون موقع رو می‌گم که سرد بود که کاسه‌ی سوپ ِ یخ‌بسته توی دستت بود که صورتت نزدیک بود توی کاسه بیافته و تو با دست ِ لرزان قاشق رو جلوی صورتت نگه‌داشته بودی و به اون جلو خیره بودی؛ خواستی قاشق رو توی دهنت بگذاری که یهو چیزی توی دلت فرو ریخت و تو هنوز خیره بودی.


دلم گیج می رود
حس ِ حماقت ِ پس از خوردن سوپ ِ یخ‌بسته باقی مانده
می‌لرزد همه چیز
گفتن یا نگفتن
اشک می‌آید و من سختم است
کاش کسی نبیند

0 comments:

Post a Comment