یادت میآد؟ همون موقع رو میگم که سرد بود که کاسهی سوپ ِ یخبسته توی دستت بود که صورتت نزدیک بود توی کاسه بیافته و تو با دست ِ لرزان قاشق رو جلوی صورتت نگهداشته بودی و به اون جلو خیره بودی؛ خواستی قاشق رو توی دهنت بگذاری که یهو چیزی توی دلت فرو ریخت و تو هنوز خیره بودی.
دلم گیج می رود
حس ِ حماقت ِ پس از خوردن سوپ ِ یخبسته باقی مانده
میلرزد همه چیز
گفتن یا نگفتن
اشک میآید و من سختم است
کاش کسی نبیند
0 comments:
Post a Comment