چیزی که در درونم حرکت میکند؛
مردی میپنداشت جهان باید بر مدار ِ او بگردد.
کاش جای ِ آدمیان، دنیایی مملو از درختان داشتم...
درختان، پیرمرد و سنگی که در دست دارد.
و مردهای که ظهرگاه بر بالای ِ سرش ایستاده است.
دور از آتش،
گرم کردن ِ خورشید ِ یخزده
وقت ِ نهار ...
شاید فردا متولد شود.