Monday 17 March 2008

حقارت

چیزی که در درونم حرکت می‌کند؛

مردی می‌پنداشت جهان باید بر مدار ِ ‌او بگردد.

کاش جای ِ آدمیان، دنیایی مملو از درختان داشتم...
درختان، پیرمرد و سنگی که در دست دارد.
و مرده‌ای که ظهرگاه بر بالای ِ سرش ایستاده است.

دور از آتش،
گرم کردن ِ خورشید ِ یخ‌زده
وقت ِ نهار ...

شاید فردا متولد شود.

Tuesday 11 March 2008

مراسم عزاداری

بیمارم.
ریشه‌های ِ بیماری تمام ِ وجودم را فرا گرفته‌اند.
چند روزی است احساس می‌کنم از دهانم خارج می‌شوند.
بی‌ملاحظه زندگی کردن راحت بود.

صبح خواب بودم. آفتاب از میان ِ در می‌تابید، و من بیدار شدم.

به سختی نفس می‌کشم،‌ آن‌قدر سخت که سربازی به سربازی نرفتنم غبطه می‌خُورَد. که همه‌کس از درون چشمانم درونم را می‌دید.

رویای ِ شگفت‌انگیز ِ دنیایی مملو از رنگ،
موجودات ِ هوس‌انگیزی که چشمک نمی‌زنند؛
و التزام ِ من به باور‌های ِ شخصی که می‌پنداشت محور ِ جهان ‌ِ پیرامون است.

Tuesday 4 March 2008

از ارتباط‌های ِ پیچیده

صبح که چشم باز کردم،

[ آن‌گاه که بوی ِ پُرز‌آلودی بینی‌ام را قلقلک می‌دهد؛ موجود ِ گرمی احاطه‌ام می‌کند؛ گوش‌هایم وزوز می‌شنوند؛ و زبانم به کامم چسبیده ]


نوای ِ موسیقی در فضا موج می‌زد؛ نوشتم،‌ اندیشیدم:

به اشیا از نزدیک منگر، درد تو را فرا خواهد گرفت.