بیمارم.
ریشههای ِ بیماری تمام ِ وجودم را فرا گرفتهاند.
چند روزی است احساس میکنم از دهانم خارج میشوند.
بیملاحظه زندگی کردن راحت بود.
صبح خواب بودم. آفتاب از میان ِ در میتابید، و من بیدار شدم.
به سختی نفس میکشم، آنقدر سخت که سربازی به سربازی نرفتنم غبطه میخُورَد. که همهکس از درون چشمانم درونم را میدید.
رویای ِ شگفتانگیز ِ دنیایی مملو از رنگ،
موجودات ِ هوسانگیزی که چشمک نمیزنند؛
و التزام ِ من به باورهای ِ شخصی که میپنداشت محور ِ جهان ِ پیرامون است.
1 comments:
حتی بهترینها هم از خودارضایی هراس دارند
Post a Comment