چیزی که در درونم حرکت میکند؛
مردی میپنداشت جهان باید بر مدار ِ او بگردد.
کاش جای ِ آدمیان، دنیایی مملو از درختان داشتم...
درختان، پیرمرد و سنگی که در دست دارد.
و مردهای که ظهرگاه بر بالای ِ سرش ایستاده است.
دور از آتش،
گرم کردن ِ خورشید ِ یخزده
وقت ِ نهار ...
شاید فردا متولد شود.
3 comments:
در حقارت شکی برای شایدِ فردا نیست. چون "شاید" شاید بیاید
آمدن
رفتن
دویدن
عشق ورزیدن
هر جا که آدم می رود عقل وجود دارد آرزوی دنیایی مملو از درختان برای من یکی تقابل با آن و پیش رفتن بیشتر به سمت عواطف درونی است بویژه برای ما اقلیت اینچنینی! به قیمت حفظ ارزشهایی شاید خودپرداخته ، منزوی شده ام نیروی جمع مقابل اجازه نمی دهد که با خیال راحت دراین دنیا زندگی کنم از هجوم پیوسته افکار عمومی در لاک خود فرو رفته ام تا بحدی که از برخورد با جمعشان هراسان که نه ولی خوب، دل نگران می شوم ولی تا هست امید تولد فردا و گرم شدن خورشید یخ زده کنونی ، چه باک ازدلواپسی مضحک باطل اندیشیده شدن
Post a Comment