چند شب ِ پیش خواب دیدم،
آفتاب هفتهای یکبار خواهد درخشید.
از بودن و نبودنش،
از خوبی و بدیاش،
از اعتماد و بیاعتمادیاش،
از غرور و شکستهنفسیاش.
میترسم...
در میان ِ هفت سیارهی ِ دیگر، من مادر ِ زمینام.
سبز و آبی، با ابرهای ِ سپید و آغوش ِ باز؛ به منفعت نمیاندیشم.
پلوتو را بیرون کردهاند.
کاش آقاجون بودند و راهنمایی میکردند.
احتیاجی ندارم انگار، این طور میگویند.
استخوانهایم درد میکنند؛
دل ِ من میشکند، دوستی میمیرد،
وقتی از بالای ِ دیوار افتادم، انگار چند روزی است کنایهوار رو به موتام.
0 comments:
Post a Comment