شکارچی به شکار رفته، تاج را فراموش کرده، دیگر بر تخت نمینشیند.
سگ، وظیفهی راهنماییش را فراموش کردهاست.
ناگهان،
چراغهای نارنجی دوباره ظاهر میشوند؛
چشمکزنانی که به ناگاه به سوسو تبدیل میگردند.
زمینهای ِ سیاه و جماعت ِ چراغهای ِ نارنجی که در افق یکی پس از دیگری ایستادهاند.
خلق ِ خدا، اجازهی شرفیابی به بارگاه میخواستند؛
بالاخره داده شد.
تاریک است و چراغ در دست دارم؛
میدانی چند سال بود که ستارهها را ندیده بودم؟
مورمور ِ عجیب ِ عضلات ِ سرمازده؛
گویی، انجماد ِ جهان از هماکنون آغاز شده است.
0 comments:
Post a Comment