Friday 26 October 2007

و او گرد ِ خاکستری می‌پاشد بر همه چیز

به یاد ِ مادرم افتادم؛ امروز روز ِ خداحافظی است.

به من یاد داده‌اند بزرگ باشم
از چند ماهگی
مادرم گریه نمی‌کند، اشک نمی‌ریزد، نگاه نمی‌کند.

می‌خواهم غم‌ام را تقسیم کنم، قساوت می‌خواهد.
به زور خوراندن ِ بستنی ِ یخ زده در بوران ِ برف .

من با ماشین برم توی دیوار؟!!!
نه! باش که حضورت گرما دارد.

مرد ِ آهنی ِ شکلاتی‌رنگ، نارنگی ِ نارس تعارف می‌کند.

خانواده‌ی ِ طوطی ِ سیاه ِ نوک‌پهن، با چیپس خفه شدند.

0 comments:

Post a Comment