یه روز میرسه که ابرها کنار میرن، که مه به آرومی بالا میره، تو جلوی ِ پاهات رو راحت تر میبینی، همه جا سبزه.
مه بالا میره.
یه پلکان ِ فلزی، که پلههای زیادی داره. آخرش به یه سکو میرسه که فقط جای یه نفره و حفاظ نداره. وقتی رسیدی اون بالا، ناچار خودتو پرت میکنی. میری پایین.
دارم گریه میکنم.
قهرم!
همه پولهامو جمع کردم که برای پدرم کادو بخرم!
دوست نداشت.
0 comments:
Post a Comment