چیزی درون ِ گلویم میسوزد.
چشمانم را میبندم، بیاختیار از عرض ِ خیابان میگذرم. صدایی نمیآید مگر صدای ِ مرگ ِ یک کلارینت؛ و نولی ِ سوگواری ِ ویولنهای ِ همنوا
آرامشی که یک جعبهی ِ سنگین ِ کتاب دارد.
و زمان که همچنان ایستاده و مرا نظاره میکند.
چیزی درون ِ گلویم میسوزد.
چشمانم را میبندم، بیاختیار از عرض ِ خیابان میگذرم. صدایی نمیآید مگر صدای ِ مرگ ِ یک کلارینت؛ و نولی ِ سوگواری ِ ویولنهای ِ همنوا
آرامشی که یک جعبهی ِ سنگین ِ کتاب دارد.
و زمان که همچنان ایستاده و مرا نظاره میکند.
Scribbled by Bee at 12:23 pm | Permalink
Labels: moment
2 comments:
و زمان آیا به سان عشق نباشد . تقسیم ناپذیر و بی مرز ؟
کابوس ایستایی زمان دشوار و تلخ تر ، آن نگاهی است که بر ما دارد، پس همدردیم را بپذیر در گستره آن ابهام بختک وار
Post a Comment