Monday 14 April 2008

ماجرای ِ عاشقانه‌ی ِ یک گلوله‌ی ِ گل

چیزی درون ِ گلویم می‌سوزد.
چشمانم را می‌بندم، بی‌اختیار از عرض ِ خیابان می‌گذرم. صدایی نمی‌آید مگر صدای ِ مرگ ِ یک کلارینت؛ و نولی ِ سوگواری ِ ویولن‌های ِ هم‌نوا

آرامشی که یک جعبه‌ی ِ سنگین ِ کتاب دارد.

و زمان که هم‌چنان ایستاده و مرا نظاره می‌کند.

2 comments:

خشایار said...

و زمان آیا به سان عشق نباشد . تقسیم ناپذیر و بی مرز ؟

Anonymous said...

کابوس ایستایی زمان دشوار و تلخ تر ، آن نگاهی است که بر ما دارد، پس همدردیم را بپذیر در گستره آن ابهام بختک وار

Post a Comment