Thursday 17 April 2008

تقاضا برای یک تجاوز ِ از پیش تعیین‌شده

چراغ‌های ِ کم‌نور ِ سفید که پارک را روشن کرده‌اند
هوای ِ مرطوب و نمناک ِ یک غروب ِ ابری.
غذاهایی که بوی ِ چمن می‌دهند
مردمی که فقط به دعوای ِ پسران ِ بستنی فروش فکر می‌کنند
و بقایای ِ دستمال‌های ِ کاغذی ِ مصرف نشده.

در کنارم زنی نشسته که چیزی برای اندیشیدن پیدا نمی‌کند.
آن دورتر مردی هست که سیگارش افکار را پاک می‌کند.
و یک گدا، کسی که همواره در فکر ِ راهی جدید برای ِ گذران ِ زندگی است.
و گاهی مهربانی ِ انسان‌هایی از سرزمین دیگر

این سرگذشت ِ خیارشورهای ِ شسته‌شده‌ای بود که انتظار ِ بریده‌شدن را می‌کشیدند.

5 comments:

مهدی said...

...نامه‌ای بود، نمی‌دانم رسیده یا نه

Anonymous said...

زود باش! باید کلک من را بکنی اگر می‌خواهی صبح فردا را بیینی.

Anonymous said...

همیشه در هوای مرطوب و نمناک همه چیز بوی چمن می دهد و همه جا پر از دستمال کاغذی است ولی افسوس و افسوس برای گدایان .... چرا که بس دور می نماید مهربانی انسانهای هر سرزمین نزدیکی

Anonymous said...

آن دورتر مردی هست که سیگارش افکار را پاک می‌کند

Al said...

در کنارم زنی نشسته که چیزی برای اندیشیدن پیدا نمی‌کند

Post a Comment