چراغهای ِ کمنور ِ سفید که پارک را روشن کردهاند
هوای ِ مرطوب و نمناک ِ یک غروب ِ ابری.
غذاهایی که بوی ِ چمن میدهند
مردمی که فقط به دعوای ِ پسران ِ بستنی فروش فکر میکنند
و بقایای ِ دستمالهای ِ کاغذی ِ مصرف نشده.
در کنارم زنی نشسته که چیزی برای اندیشیدن پیدا نمیکند.
آن دورتر مردی هست که سیگارش افکار را پاک میکند.
و یک گدا، کسی که همواره در فکر ِ راهی جدید برای ِ گذران ِ زندگی است.
و گاهی مهربانی ِ انسانهایی از سرزمین دیگر
این سرگذشت ِ خیارشورهای ِ شستهشدهای بود که انتظار ِ بریدهشدن را میکشیدند.
5 comments:
...نامهای بود، نمیدانم رسیده یا نه
زود باش! باید کلک من را بکنی اگر میخواهی صبح فردا را بیینی.
همیشه در هوای مرطوب و نمناک همه چیز بوی چمن می دهد و همه جا پر از دستمال کاغذی است ولی افسوس و افسوس برای گدایان .... چرا که بس دور می نماید مهربانی انسانهای هر سرزمین نزدیکی
آن دورتر مردی هست که سیگارش افکار را پاک میکند
در کنارم زنی نشسته که چیزی برای اندیشیدن پیدا نمیکند
Post a Comment