به پایان ِ خیابان مینگرم، جایی که همهچیز تمام میشود.
آنجا که هرکس بیخداحافظی ترکم میکند.
آنگاه که کارگری شب ِ بیپایان را با سکهای سر میکند.
در انتهای ِ جاده، جایی که جهان میپیچد؛
آنجا که هرکس پی ِ زندگیاش را میگیرد.
آنگاه که سردرد و خواب ِ سحرگاهی با هم میآمیزند.
لبخندی از پس ِ دیگری،
حرفهای ِ جدی و نیتهای ِ نیک،
آن زمان است که خواهی دانست
انسان ِ مست، حرفهای ِ بسیاری برای گفتن دارد.
جایی که مالیات وجود ندارد.
3 comments:
بی اختیار به آخرین سطور بارون درخت نشین پرتاب می شوم:" خطی که گهگاه می ایستد سپس دوباره به خود می پیچد و می دود و می دود، پیش می رود و واپسین خوشه واژه ها و پندارها و رویاها را دربر می گیرد....و به پایان می رسد" باید که خاموش ماند در حضور حرفهای بسیار انسان مست.
زمان میگذرد و همهچیز تمام میشود.
متشکرم آقا!
پس واقعا مستی و راستی حقیقت دارد.
چه دنیای خوبی
لااقل با دو سه پیک می توان راست را شنید
Post a Comment