باید جلوی ِ دویدن ِ چشمانم را بگیرم. لحظهای از پی ِ لحظهای هر لحظه از زندگی ِ هر کدام از ما امیدیست برای نرسیدن به آینده. درها بازند، تلفنها زنگ میخورند، [کسی میگفت که سلام کردن هم نمیدانم.] صدای ِ همهمه دعوت میکند. و من که بر آستانه ایستادهام و به چشمانی مینگرم که تصویر ِ آدمیان ِ شبحوار ِ این دیار را نشان میدهند. گاهی میایستند، ته لبخندی، گوشه کنایهای کاش فنچها از یک روز تنهایی نمیمردند. قلبم روزی از کار میایستد. حیرت از این همه نادیدنی؛ بهت و آن آب ِ دهانی که فرو نمیرود. و این حکایت ِ تکراری ِ انجماد ِ زمان و پرواز ِ مکان. |
1 comments:
حس می کنم قلبت حتی اگر بایستد قلمت دچار انجماد زمان نمی شود، همیشه باش بر آستانه و بنگر به آمد و شد ترسان ما که همهمه می جوییم و سلام نمی دانیم
Post a Comment