Tuesday 8 April 2008

اصواتی از گذر ِ بالا

در تمام ِ شب‌های ِ نخوابیده، در هر چه ساعت ِ خواب، برای ِ تمام ِ خواب‌های ِ ندیده در همین سالیان ِ نزدیک.

روزها به سرعت می‌گذرند:
باد ِ سردی می‌وزد، دختر ِ سه ساله‌ای که بر جای ِ پای ِ صندلی ِ چرخ‌دار نشسته‌است، روسری‌اش را به دور گردنش می‌پیچد.
ابرها آمده‌اند. می‌ترسم چشمانم از دیدن ِ ببرها کور شوند.

به جای ِ شب‌های ِ خواب‌آلود ِ گذشته‌ی ِ نزدیک.

مرگ ِ راننده‌ی اتوبوس ...

اینجا مازندران است.

0 comments:

Post a Comment