Saturday 7 June 2008

راه به سوی یک هدیه‌ی فراموش‌نشدنی

من و خودم؛
و آن‌کس که هدیه دادن را دوباره آموختم.

من و دیوارها؛
و لحظاتی پیش‌قدم شدن ِ ناخواسته
خواندن ِ کلماتی از اعماق ِ وجود

بنگ...
یک اتفاق و درهای ِ جایی که گویی برای مدتی طولانی بسته‌شده‌اند...
به در می‌کوبم،‌ می‌خواهم دوباره امتحان کنم...

بنگ...
انفجاری از درون...
و آگاهی ِ من از توجه به مخلوقی که روزی نبود؛
و من... که دوباره من شدم.

آن‌گاه که بودن یا نبودن مسئله‌ای نیست

1 comments:

Anonymous said...

بنگ درهای جایی برای من تا همیشه بسته شده اند هه چه اتفاقی!!! یاد لبخند دوست وقتی هدیه اش را باز می کرد به خیر

Post a Comment