Tuesday 24 June 2008

تمام ِ آن‌چه نمی‌دانم

در درونم حس ِ عجیبی دارم، خالی
جای ِ خالی ِ ساعت‌های ِ شادی برای ذهنی که نوستالژی ندارد.
برای کسی که خاطره به یادش نمی‌ماند.

ستارگان چشمک می‌زنند، سوسوی ِ عظیمی در دوردست فریاد می‌زند.
می‌شنوم، تا دست دراز می‌کنم خاموش می‌شود، می‌گریزد.
امروز باز به خودم عطر زده‌ام.

روزها به سرعت از پی ِ هم می‌گذرند
من بر جای می‌مانم،

خودم،
اتاقم،
تصویر ِ یک مرد،
بویی که همواره بینی‌ام را پر کرده‌است،
و خاطره‌ی تمام ِ هدیه‌هایش.

کاش همواره از جای ِ زخم‌ها گل بروید.

5 comments:

فاروق said...

از جای زخمها معمولا ( برای من) چرک میاد، عزیز من

Anonymous said...

نوستالژی خود حاوی حسی است که گرچه معمولاً شادی چندانی همراه ندارد اما لذتی هست در آن
لذتی هست که اینقدر وابسته مان می کند به خاطرات

مهدی said...

شاید خودت را گول می‌زنی
اگر خاطره در یاد نمی‌ماند پس خاطره‌ی هدیه‌ها هم باید از یاد برود، نباشد، نماند

Anonymous said...

اگر نوستالوژی نیست،‌پس چه کسی می‌داند از جای زخم‌ها گل می‌روید؟

Alireza said...

خوش به حالت که نوستالژی نداره زندگيت...مال من پر از خاطراتی هست که هيچوقت يادم نميره..خيلی سخته آدم همش با خاطراتش زندگی کنه....باور کن

Post a Comment