در درونم حس ِ عجیبی دارم، خالی
جای ِ خالی ِ ساعتهای ِ شادی برای ذهنی که نوستالژی ندارد.
برای کسی که خاطره به یادش نمیماند.
ستارگان چشمک میزنند، سوسوی ِ عظیمی در دوردست فریاد میزند.
میشنوم، تا دست دراز میکنم خاموش میشود، میگریزد.
امروز باز به خودم عطر زدهام.
روزها به سرعت از پی ِ هم میگذرند
من بر جای میمانم،
خودم،
اتاقم،
تصویر ِ یک مرد،
بویی که همواره بینیام را پر کردهاست،
و خاطرهی تمام ِ هدیههایش.
کاش همواره از جای ِ زخمها گل بروید.
5 comments:
از جای زخمها معمولا ( برای من) چرک میاد، عزیز من
نوستالژی خود حاوی حسی است که گرچه معمولاً شادی چندانی همراه ندارد اما لذتی هست در آن
لذتی هست که اینقدر وابسته مان می کند به خاطرات
شاید خودت را گول میزنی
اگر خاطره در یاد نمیماند پس خاطرهی هدیهها هم باید از یاد برود، نباشد، نماند
اگر نوستالوژی نیست،پس چه کسی میداند از جای زخمها گل میروید؟
خوش به حالت که نوستالژی نداره زندگيت...مال من پر از خاطراتی هست که هيچوقت يادم نميره..خيلی سخته آدم همش با خاطراتش زندگی کنه....باور کن
Post a Comment