من و خودم؛
و آنکس که هدیه دادن را دوباره آموختم.
من و دیوارها؛
و لحظاتی پیشقدم شدن ِ ناخواسته
خواندن ِ کلماتی از اعماق ِ وجود
بنگ...
یک اتفاق و درهای ِ جایی که گویی برای مدتی طولانی بستهشدهاند...
به در میکوبم، میخواهم دوباره امتحان کنم...
بنگ...
انفجاری از درون...
و آگاهی ِ من از توجه به مخلوقی که روزی نبود؛
و من... که دوباره من شدم.
آنگاه که بودن یا نبودن مسئلهای نیست
1 comments:
بنگ درهای جایی برای من تا همیشه بسته شده اند هه چه اتفاقی!!! یاد لبخند دوست وقتی هدیه اش را باز می کرد به خیر
Post a Comment