سطوح ِ عظیم و وسیع ِ یخ؛ کودکی که پاتیناژ بازی میکند.
موسیقی ِ سکوت که نواخته میشود.
درخشش،
نوری که کور کرد؛ و شکست نور در لابهلای ِ یخپارهها.
کلوچه پختهام ... بوهایی به مشام میرسد.
دیشب که داشتم خمیر را آماده میکردم، توانستم نمک را کمی زیادتر بریزم. باید خوشمزه شدهباشد.
غروب که شد کمی میخورم.
شاید اگر بخت یارت باشد، دریای ِ یخ بسته را هم ببینی. در میان ِ این همه مردگی، دایرهای نارنجی، زندگی را یادآوری میکند.
آیا توانستی صدای ِ یک دست را دریابی؟
4 comments:
صدای یک دست توانستنی نیست . شدنی نیست . بودنیست
ما دو چشم داریم و یک دنیا، دو گوش داریم و یک دنیا ولی نمیدانم چرا نمیبینیم و نمی شنویم...
حتی به اندازه نصف این دنیا با دو چشم و گوشمان نمیبینیم و نمی شنویم
تمام ِ ریشههای ِ بزرگ و کوچک ِ خاندانهای کثافتزده و نزدهی ِ من.
کثافت خوکی؟
تضاد گرمای بوی کلوچه و سردی ِ یخ، تضاد ِ رنگهای سرد ِ آب و گرمای رنگ ِ نارنجی.
Post a Comment