مردی را ایستاده دیدم که کوهها را مینگریست. اجتماع ِ درختان ِ سیاه و ابرهای ِ شناور و نوری که از افق جاریاست.
جادهای از آهن و شیشه میبینم؛
چراغهایی که خاموش و روشن میشوند
و انتهای ِ جاده که به جایی مخوف میرسد، جایی که گردباد درنوردیدهاست.
اتفاقی افتاده
سالیان به طول میانجامد تا دوباره ببینم.
اولین باری است که طلوع ِ خورشید ِ سرخ را میبینم؛
خوشنودم. توفان ِ یخ میوزد. من حمام ِ آفتاب گرفتهام.
ردیف ِ تیرهای ِ برق ِ واژگون دیدنی است.
2 comments:
چرا اینقدر برای دوباره طول می کشه ؟
برای آنکس که بردباری پیشه کند، سرابها از پس ِ هم برایش در آیند.
Post a Comment