(یا داستان ِ زندگی ِ من)

از ورای ِ موجودات ِ هوسانگیز، دوستی خود را مینمایاند.
گرمایی آشنا میآید. مانکنهای ِ مُد، خندان، اتوموبیلها، شهرهای ِ عظیمالجثه؛ صدای ِ حرکت ِ زندگی، آسمانهای خاکستری؛ آدمیانی خندان، که از سرما میلرزند و میروند.
دوستداشتهشدنهای ِ گاهوبیگاه، دوستداشتهشدنی که هنوز شروع نشده و پشت پرده مانده.
قوطیهای ِ کنسروهایی را که میخورم، نگه میدارم؛ لبههایشان را سمباده میزنم تا دستهایم را نبُرند.
از خودم عکس گرفتم...؛
از خودم عکس نمیخواهم
نمیخواهم کسی مرا با عکسهایم به یاد آورد
تنها دوست دارم مرا به یاد آورند ...
انسانها در تکاپو و من ثابتم، آنچنان آرام که گویی ...
هر از گاهی حرکتی
هر از گاهی شادی
هر از گاهی غم
مرگ آمدهاست.