Friday, 21 December 2007

گفت؛ آرامش نداری

بر اسب سوار بود، نشسته بر اسب،
تاب ِ تحمل ِ زمان ِ از دست‌رفته را نداشت.
می‌تاخت، تا فرار کند از آن‌چه بر او گذشته بود.
آن‌چنان می‌تاخت که ترسیدم بر صورتش دست بگذارم.
شاید از اسب می‌افتاد
همه چیز می‌تپد.

از نا انسان‌ها می‌ترسم …
لحظاتی است که نمی‌دانی دنیا به کدامین سو در جریان است.
گاهی است که می‌شود بمباران نکرد، می‌شود نزدیک بود، همه‌کس نزدیکی نمی‌خواهد، تنها گروهی شایسته‌اند.
گاهی همه‌چیز نسخه‌ی آزمایشی دارد.

او دست گذاشت؛ … ترسیدم؛ اگر خودم بودم باید چیزی می‌گفتم ...؛

همه بازی می‌کنند،
از قانون ِ بازی‌ها هیچ نمی‌دانم،
کسی نبوده در کودکی با من بازی کند؛ ... بلد، نیستم.

امروز، انسان دیدم
صدای ِ پای ِ اسب در گوشم طنین دارد؛
غم، مستولی می‌شود … رادیاتورها هیچ‌کدام گرما ندارند، موتورخانه از کار افتاده‌است.

Wednesday, 19 December 2007

تولد ِ دوباره

بر شیشه‌‌ی بخار گرفته چیزی نوشتم. به درون ِ چشم‌‌ها نگاه کردم.
در ورای ِ موها چیزی دیده نمی‌‌شود.

حواسم باید باشد،
قانون‌‌هایش را بدانم؛
گاهی که با آدم ِ جدیدی معاشرت می‌‌کنم.

در دوردست‌‌هاست که انگار، غنچه‌‌ای می‌‌شکفد.

از یادآوری‌‌های ِ گاه‌‌گاه ِ خروس ِ بی‌‌محل، این روزها، ساعت‌‌هاست که دوستانم را دوست نمی‌‌دارم.

Monday, 17 December 2007

هارمونی

گاهی که در مراحل ِ شیرینی ِ سکوت ِ افکارم،
توانسته‌‌ام یادِگاران ِ گذشته را گرد‌‌آورم؛
آه کشیدم بر فقدان ِ بسیار از آن چیزها که دیدم. ˆ

بر بالای ِ کوهی پر از برف ِ تازه‌ی ِ پاییز، ابعادی از فلز و نور دیدم؛
گل‌بهی ِ سیر چه با آسمان ِ کبود ِ لاجوردی ِ دم ِ غروب هم‌خوانی دارد؛ با سپیدی ِ برف و خاکی ِ بوته‌های خشک؛ مزارع ِ پرورش ِ ماهی ...
خواب دیدم،
سگی سنگین و خاکستری؛
جماعت ِ سیاه‌پوشان و کلاه‌داران ِ منتظر

با سوگ‌‌های کهنه غمی نو، زمانه از دستم می‌‌رود.
آن‌‌گاه است که می‌‌توانم چشمی ناجاری را ترغیب کنم،
از برای ِ دوستان ِ ارزشمند که در شب ِ بی‌‌پایان ِ مرگ نهان‌‌اند. ˆ

زمانی است که گذشته
شیشه‌‌های پنجره‌‌ام کثیف است.
روزگاری است که شغل‌‌های ناخواسته از در و دیوار بالا می‌‌رود.

ˆ based on Shakespeare's sonnet xxx

Saturday, 15 December 2007

عکس‌هایی با صورت‌های ِ سفید

به یادگاران ِ گذشته نگاه می‌کردم. دیدم آدم‌ها را، آن‌طور که روزی بودند، آن‌طور که اکنون نیستند. می‌بینم آدم‌ها را... با حرف‌هایی که روزهای ِ اول ِ آشنایی می‌زدند، که چگونه همه‌چیز تغییر می‌کند.

کاش می‌شد از ذهن، یادگارها را چاپ کرد و به رخ کشید.
کاش می‌شد به همین راحتی درد را نشان داد.

سخت‌گیری بهتر است. زجر دادن ِ آدم‌ها از زجر دادن ِ خود، درد ِ کمتری دارد. لا‌اقل برای ِ خودم.

Wednesday, 12 December 2007

چه کسی از مرگ نمی‌ترسد؟

شکارچی به شکار رفته، تاج را فراموش کرده، دیگر بر تخت نمی‌نشیند.
سگ، وظیفه‌ی راهنماییش را فراموش کرده‌است.

ناگهان،
چراغ‌های نارنجی دوباره ظاهر می‌شوند؛
چشمک‌زنانی که به ناگاه به سوسو تبدیل می‌گردند.
زمین‌های ِ سیاه و جماعت ِ چراغ‌های ِ نارنجی که در افق یکی پس از دیگری ایستاده‌اند.

خلق ِ خدا، اجازه‌ی شرف‌یابی به بارگاه می‌خواستند؛
بالاخره داده شد.

تاریک است و چراغ در دست دارم؛
می‌دانی چند سال بود که ستاره‌ها را ندیده بودم؟

مورمور ِ عجیب ِ عضلات ِ سرما‌زده؛
گویی، انجماد ِ جهان از هم‌اکنون آغاز شده است.

Wednesday, 5 December 2007

اوهام

تصور کردن، خیال پردازی، رویای روزانه ...

انسان ها از موهبت سرشارند، بی آنکه بدانند.

اگر به جای هوا مایعی غلیظ جاری بود، چه خوب می شد؛

می توانستی
به دو جهت ِ جدید شنا کنی،
ابعاد ِ آسمان را حس کنی.

کوه ها
یکی پس از دیگری، چون پاهای ِ بزرگ ِ موجودی غول پیکر و افسانه ای
ابرها
چون بخارات ِ گرمی که میان ِ درختان ِ کاج و سرو می خزند.

می توانستی
دوردست ها را ببینی،
عبور ِ شعاع ِ نور ِ آفتاب را با چشم ِ سر درک کنی..

Monday, 3 December 2007

عضلاتی منقبض

برف می‌بارد
ابرها تیره می‌شوند
آفتاب می‌تابد
خدا می‌آید
دنیا رنگ می‌گیرد
کودکان فوتبال بازی خواهند کرد
زنی با چشمان ِ درشتش مرا می‌نگرد.

کاش می‌توانستم دوباره شروع کنم؛
خودم را حفظ خواهم کرد؛
راهی خواهم یافت.

تمرکز کردم؛
بمان.

تنها درد است که می‌ماند؛

ای شیرین‌ترین دوستم،
قرار ِ آخر.