طبیعت ِ آدمی این است که میداند که هیچ نمیداند.
همین ندانستن هم خود عالمی دارد، گاه شیرین و گاه تلخ.
دوستی گم شدهاست؛ دوستی پرواز میکند؛ دوستی میگرید؛ دوستی هم، میجنگد.
دوستی خودش را برایم لوس کردهاست.
شش سال و شش قطعه دکلمهی ِ عجیب. سالی یکی؛
زمان ِ زیادی است برای بسیار از اتفاقها.
بهترین دوستیها میآیند،
آنهایی برقرار میشوند که از یکدیگر بسیار توقع دارند، اما هرگز به زبان نمیآورند. ̂
توی ِ تاکسی نشستهام. پیرمردی کنارم نشسته، خرمالو میخورد؛
هیس ِ صدای ِ باد؛ پتپت ِ پیروزمندانهی ِ کسی در دوردست.
کاش زندگی دادگاه ِ تجدید ِ نظر نداشت.
اکنون، ... میاندیشم.
̂ نقل به مضمون از نویسندهای که دوستش ندارم
3 comments:
با این ذهن فعالی که تو داری هرگز سعی نکن بهش سر و سامون بدی! این دفعه دفتر زرده رو کامل دوست دارم بخونم! خوشم میاد از نوشتنت!
و یه سوال: این نوشته مال تو بود یا نه؟ پیشنهاد من مال قبلیا بود چون شک کردم اینو خودت نوشته باشی
ممنونم از لطفت. بله، این هم مثل تقریبا ً تمام ِ نوشتههای این بلاگ، نوشتهی خودم بود.
یک سوال:
چه فرقی با باقی ِ نوشتهها داشت؟
یه فرق زیاد!!!!!!
Post a Comment