آنچه دیدم، هرچه شنیدم... تازگیها میبویم.
صدای ِ تعلیقی شیرین که در گوشم طنینافکن است،
نگاهی مات و تقلا برای ِ فرار از پشت ِ شیشهها.
صدای ِ تیک تاک ِ ساعتی که زمان را نمیشمرد
و تازگیها که زمان فرار نمیکند.
روزها از پس ِ هم، آنقدر زیاد که غصهی ِ کمآوردنشان را نمیخورم.
یادآوری ِ گذشته، آینده، و امان از زمان ِ حال
لبخندی که بر لب میماند؛
لبخندی از رضایت
لبخندی برای ِ شنیدن
لبخندی از سر ِ کنجکاوی برای ِ دانستن ِ آنچه خوب میدانی
و نگاه به چهرهی ِ معصومی که در خواب، لبخند بر لب دارد.
^ کتاب ِ دوم از رمان ِ "در جستوجوی ِ زمان ِ از دسترفته" مارسل پروست
2 comments:
زمان، زمان، این زمان دوست داشتنی که همیشه یا زود می گذرد یا دیر.
پروست! خدایگان که حرف می زنند باید که خاموش ماند، باید که لبخند بر لب داشت گیرم که زمان شوخ چشمی کند باز، در "هتل کالیفرنیا" هست که:" میتوانی اتاقت را تحویل دهی ولی هرگز راهی به برون نیست...(نقل به مضمون)"آه که باز هم در تکاپوییم برای فرار از آنچه درآنیم آنچه می بینیم
Post a Comment