بر فراز ِ ابرها، از میان ِ کوهها، لابهلای ِ درختان، آن طرف ِ یال ِ کوههایی که آفتاب در پس ِشان غروب میکند؛ درست همان دوردستها ...
انسانهایی پست، با سیبهایی در دست، برای ِ بازشدن ِ دروازههای ِ بهشت ِ موعود صف کشیدهاند.
زنان ِ کریه به بهشت نمیروند،
در پردیس، تمام ِ سوراخها را زنان ِ زیباروی پُر کردهاند.
اسبها میتازند.
روزها همواره میگذرند.
نمیدانم منم که میگردم یا زمین است؛ من نظاره میکنم.
دلم تنگ شدهاست، همین