چراغهای ِ کمنور ِ سفید که پارک را روشن کردهاند
هوای ِ مرطوب و نمناک ِ یک غروب ِ ابری.
غذاهایی که بوی ِ چمن میدهند
مردمی که فقط به دعوای ِ پسران ِ بستنی فروش فکر میکنند
و بقایای ِ دستمالهای ِ کاغذی ِ مصرف نشده.
در کنارم زنی نشسته که چیزی برای اندیشیدن پیدا نمیکند.
آن دورتر مردی هست که سیگارش افکار را پاک میکند.
و یک گدا، کسی که همواره در فکر ِ راهی جدید برای ِ گذران ِ زندگی است.
و گاهی مهربانی ِ انسانهایی از سرزمین دیگر
این سرگذشت ِ خیارشورهای ِ شستهشدهای بود که انتظار ِ بریدهشدن را میکشیدند.