Friday, 29 February 2008

سوتفاهم

بر فراز ِ ابرها، از میان ِ کوه‌ها، لا‌به‌لای ِ درختان، آن طرف ِ یال ِ کوه‌هایی که آفتاب در پس ِ‌شان غروب می‌کند؛ درست همان دوردست‌ها ...

انسان‌هایی پست، با سیب‌هایی در دست، برای ِ باز‌شدن ِ دروازه‌های ِ بهشت ِ موعود صف کشیده‌اند.

زنان ِ کریه به بهشت نمی‌روند،
در پردیس، تمام ِ سوراخ‌ها را زنان ِ زیباروی پُر کرده‌اند.

اسب‌ها می‌تازند.
روزها همواره می‌گذرند.
نمی‌دانم منم که می‌گردم یا زمین است؛ من نظاره می‌کنم.

دلم تنگ شده‌است، ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ همین

Sunday, 17 February 2008

همان ۲۲ گل ِ نشمرده

نارنجی:
رنگ ِ شب، درخشش ِ سیاه، تلالویی در چشمان ِ یک مار
چه عجیب، نام از هزاران سنگری است که هیچ‌گاه وجود نداشته

کپه‌کپه‌های ِ گِل، رد ِپای ِ آدمیان و زندگانی‌های ِ لگدمال‌شده‌ی ِ تو و من ...
در امتداد ِ پیچان ِ مار‌های ِ نارنجی ِ غول‌آسا؛

همه رویای ِ خانه‌ی ِ دربا را می‌بینند.
همه نمی‌دانند.

Thursday, 14 February 2008

درخشش

در تقلای ِ ما برای ِ نیل به هدفی والا‌
چیزی نهفته است.

اما گاه نمی‌بینیم؛
اما گاه نمی‌خواهیم؛
انسان، انسان است.

تو و من،
من و تو ایم که می‌گوییم دنیا چه‌گونه‌است
برای ِ رسیدن به مقصود ِ آفرینش؛
از درون ِ سوراخ‌ها خبر می‌گیریم،

که آیا از ورای ِ موجودات ِ خیال‌انگیز چیزی خود را نشان می‌دهد یا نه!

Sunday, 10 February 2008

نفرین

دانه‌های ِ شن تمام شد. ساعتم تنها تا دیشب می‌شمرد.

انتظار ِ فرارسیدن صبح، از سگی که در دور‌دست شب‌زنده‌داری می‌کند و همهمه‌ی ِ دخترانم که همگی به صف ایستاده‌اند ...

قهوه درست می‌کنم...
کتری ِ خالی بر اجاق می‌سوزد؛
آب ِ جوش سرد است؛
پسرانی که هیچ‌گاه نداشته‌ام و دنیا که گویی ادامه دارد؛
دو قلب ِ من و شادابی از حضور ِ گاو‌های ِ علف نخورده،

به اندیشه‌ی ِ زندگی فرو می‌روم.

Friday, 1 February 2008

کیش مات

روزهای ِ تکراری و تجربه‌های ِ جدید
۷ است که می‌روم، می‌آیم، می‌بینم، لمس می‌کنم.
چه‌قدر طول خواهد کشید تا خودداری را بیاموزم؟

دیروز، گویی روز ِ موعود بود.

در این زمانه که کسی پارچه سفارش نمی‌دهد؛
خواب ِ ناز ِ کارگر ِ رنگرزی را آشفتم.
ردیف‌هایی از پرده خواهم آویخت.
برف ِ زیادی آمده؛

از هر جا آدمیانی به سرعت بر برف‌ها اسکی می‌کنند.
هر چه می‌گردم باز هم کمتر می‌یابم.
باید همه‌چیز را بویید...

Friday, 18 January 2008

جیغ ِ ممتد تا ابتدای ِ خیابان

در درون وجود هر انسان چیزی نهفته است
عالمی از جنس ِ سنگ و یخ،
چیزی از نوع ِ حرص و آز،
موجودی از شکل ِ خیال و وهم.

همه‌جا را مه گرفته ...
کسی کمک می‌خواهد.
حتی خدا نمی‌داند جهان چگونه خلق شد.

آدمیان زیاد قسم می‌خورند، سرشته‌شده در سرشت‌شان؛
می‌روند و دیگر باز نمی‌آیند.
تا زمانی که دگرباره هوس به سراغشان بیاید. *

گاهی کودکان فریاد می‌زنند ...

آفتاب می‌آید؛
هر روز، زندگی دوباره آغاز می‌شود.

* ترتیب دو جمله تغییر داده شد، تا مقصود واضح باشد.

Tuesday, 8 January 2008

کثافت ِ خوکی

سطوح ِ عظیم و وسیع ِ یخ؛ کودکی که پاتیناژ بازی می‌کند.
موسیقی ِ سکوت که نواخته می‌شود.
درخشش،
نوری که کور کرد؛ و شکست نور در لابه‌لای ِ یخ‌پاره‌ها.

کلوچه پخته‌ام ... بوهایی به مشام می‌رسد.
دیشب که داشتم خمیر را آماده می‌کردم، توانستم نمک را کمی زیادتر بریزم. باید خوشمزه شده‌باشد.
غروب که شد کمی می‌خورم.

شاید اگر بخت یارت باشد، دریای ِ یخ بسته را هم ببینی. در میان ِ این همه مردگی، دایره‌ای نارنجی، زندگی را یادآوری می‌کند.

آیا توانستی صدای ِ یک دست را دریابی؟